کد خبر : 659141

اشعار جانسوز شب تاسوعای حسینی

به مناسبت فرارسیدن ماه محرم ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت علیهم السلام منتشر می کند

اشعار شب تاسوعا

مرتضی امیری اسفندقه:

اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست

کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست

حسین، پیش تو انگار در کنار علی ست

کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست

زلال علقمه، در حسرت تو می‌سوزد

کنار آبی و لب‌های تفته ‌ات، تر نیست

به زیر سایه ‌ی دست تو می‌نشست، حسین

چه سایه‌ ای و چه دستی! شگفت‌آور نیست؟

حدیث غیرتت آری شگفت‌آور بود

که گفته ‌است که دست تو، آب‌آور نیست؟

شکست، بعد تو پشت حسین فاطمه، آه!

حسین مانده و مقتل، علی اکبر نیست

حسین مانده و قنداقه‌ ی علی اصغر

حسین مانده و شش ماهه ‌ای که دیگر نیست

نمانده است به دست حسین از گل‌ها

گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست

هزار سال از آن ظهر داغ می‌گذرد

هنوز روضه‌ی جانبازیَت، مکرّر نیست

قسم به مادرت امّ‌ البنین! امامی تو

اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست

قاسم صرافان:

 از خواهش لبهای او بی تاب شد آب

از شرم آن چشمان آبی آب شد آب

وقتی که خم شد نخل‌ها یکباره دیدند

لبخند زد مَرد و پر از مهتاب شد آب

آنقدر بر بانوی دریا سجده می‌کرد

تا در قنوت آخرش محراب شد آب

زیباترین طرح خدا بر پرده‌ها رفت

وقتی میان دستهایش قاب شد آب

یک لحظه با او بود اما تا همیشه

از چشمهای تشنه‌اش سیراب شد آب

آن تیرها، شمشیرها بارید و بارید

توفان گرفت و گرد او گرداب شد آب

تیر آمد و ... از حسرت مشکی که می‌مرد

مرداب شد، مرداب شد، مرداب شد آب

ژولیده نیشابوری:

منم ماه بنی هاشم که عباس است نام من

بود ام البنین مام و، علی باب کرام من

من آن سرباز جانبازم که از لطف خداوندی

لبالب از می حب حسینی گشته جام من

من آن مرد سلحشورم که بهر کشتن دونان

بود شمشیر تیز شاه مردان در نیام من

من آن شیرم که چون افتد به دامم دشمن قرآن

نباشد بهر او راهی که بگریزد ز دام من

من آن علمدارم که اندر عرصۀ هیجا

سر دو نان، چو گویی، نرم گردد زیر گام من

بود این افتخارم بس، که گوید خسرو خوبان

بود عباس نام آور نگهبان خیام من

غلام و جان نثار و چاکر و عبدم به دربارش

که اندر رتبه شاهانند در عالم غلام من

ندادم تن به زیر بار ظلم و ذلت و خواری

که بر ذرات عالم گشته واجب احترام من

نکردم بی وفایی با حسین، آن خسرو خوبان

به عالم گشت ثابت زین فداکاری مقام من

نخوردم آب و، دادم تشنه جان و، در درون آب

ز سوز تشنگی می سوخت بهر آب کام من

نگردد خوار و زار و زیردست ظالمان هرگز

نماید پیروی کردار هر کس بر مرام من

رسان (ژولیدۀ ) محزون درورد گرم و بی پایان

به نزد دوستان من پس از عرض سلام من

علی اکبر لطیفیان:

وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای

خوش به حال لب اصغر که تو سقا شده‌ای

آب از هیبت عباسی تو می‌لرزد

بی عصا آمده‌ای حضرت موسی شده‌ای

به سجود آمده‌ای یا که عمودت زده ‌اند

یا خجالت زده‌ای وه که چه زیبا شده ‌ای

یا اخا گفتی و ناگه کمرم درد گرفت

کمر خم شده را غرق تماشا شده ‌ای

منم و داغ تو و این کمر بشکسته

توئی و ضربه‌ای و فرق ز هم وا شده‌ ای

سعی بسیار مکن تا که ز جا برخیزی

کمی هم فکر خودت باش ببین تا شده ‌ای

مانده‌ام با تن پاشیده‌ات آخر چه کنم؟

ای علمدار حرم مثل معما شده ‌ای

مادرت آمده یا مادر من آمده است

با چنین حال به پای چه کسی پا شده ‌ای

تو و آن قد رشیدی که پر از طوبی بود

در شگفتم که در این قبر چرا جا شده ‌ای

جودی خراسانی:

عشاق چون به درگه معشوق رو کنند

با آب دیدگان، تن خود شستشو کنند

قربان عاشقی که شهیدان کوی عشق

در روز حشر رتبۀ او آرزو کنند

عباسِ نامدار که شاهان روزگار

از خاک کوی او طلب آبرو کنند

سقای آب بود و لب تشنه جان سپرد

می خواست آب کوثرش اندر گلو کنند

بی دست ماند و داد خدا دست خود به او

آنانکه منکرند بگو روبرو کنند

گردست او نه دست خدائی است پس چرا

از شاه تا گدا همه رو سوی به او کنند

درگاه او چو قبله ی ارباب حاجت است

باب الحوائجش همه جا گفتگو  کنند

سعید بیابانکی:

آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است

گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است

شانه‌های مرتضی لرزید ازاین داغ سترگ

مالک اشتر مگر از روی زین افتاده است؟

عطر جنت در فضا پیچیده از هر سو؛ مگر،

کاروان مُشک در میدان مین افتاده است؟

چار سوی این کبوترهای پرپر را ببین

آیه‌های روشن زیتون و تین افتاده است

دست‌بردامان شاه تشنه‌کامان یافتند

دست‌هایش را که دور از آستین افتاده است

زوزۀ کفتارها از هر طرف برخاسته‌ست

شک ندارم این که شیری در کمین افتاده است

کربلا در کربلا تکرار شد بار دگر

ماه زیر خنجر شمر لعین افتاده است...

کوه آهن بر زمین افتاده یاران کاین‌چنین

لرزه بر اندام کاخ ظالمین افتاده است

سر جدا... پیکر جدا... این سرنوشت لاله‌هاست

خاتم مُلک سلیمان بی‌نگین افتاده است

عباس شاهزیدی:

گشود جانب دریا، نگاهِ شعله‌ورش را

همان نگاه که می‌سوخت از درون، جگرش را

به دور دست بیابان نگاه کرد، چگونه

گرفته بود عطش، خیمه‌خیمه، دور و برش را

و کوه، یعنی او ـ آن‌که ارث برده به دوران ـ

غرور مادری‌اش را، صلابت پدرش را

کدام کوه‌گران راست، تاب بستن راهش؟

کدام جرأت یاغی‌ست، سد کند گذرش را؟

کفی ز آب، فراروی خود گرفت و فروریخت

کسی ندید در آن لحظه، چشم‌های ترش را

هنوز هم که هنوز، آب، مَهر حضرت زهرا

به صخره می‌زند از داغ دوری تو، سرش را

چه کرده‌ای تو در این پهنهٔ فرات؟ که گویی

هنوز فاطمه فریاد می‌زند، پسرش را

گریست مشک به حالِ همایِ عشق، دمی که

عمودها به زمین ریختند، بال و پرش را

حسین بود، که با قامتی خمیده می‌آمد

شکسته بود غمِ بی‌برادری، کمرش را

عمود خیمهٔ عباس را کشید، که یعنی:

ز دست داده دگر آن امیرِ نامورش را

علی انسانی:

گمان مکن که مرا، ناتنی‌برادر بود

قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود...

ز شام تا به سحر دور خیمه‌ها می‌گشت

که ماه هاشمیان بود و مهرپرور بود

سقوط قلعۀ خیبر اگر به نام علی‌ست

فرات، خیبر و عباس مثل حیدر بود

به لرزه بود از او پشتِ هفت‌ پشت عدو

به حق که یک‌تنه یک تن نبود، لشکر بود...

به جای دست روی چشم خویش تیر گذاشت

ببین که تا به چه حدی مطیع رهبر بود

به روی خاک چو اُفتد گلی، شود پرپر

ولی گل تو سرِ شاخه بود و پرپر بود

غلامرضا سازگار:

دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش

غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش

وقتی که آب را به روی آب ریختی

آمد چو موج، در جگرِ بحر، خون به جوش

گفتی به آب، آب! چه بی‌غیرتی برو

بی‌آبرو به ریختن آبرو مکوش!

آوردَمت به نزد دهان تا بگویمت

بشنو که العطش رسد از خیمه‌ها به گوش...

تو موج می‌زنی و علی‌اصغر از عطش

گاهی به هوش آید و گاهی رود ز هوش

از بس که «آب، آب» شنیدم ز تشنگان

دیگر نفس به سینۀ تنگم شده خروش

در آب پا نهادم و بر خود زدم نهیب

گفتم بسوز از عطش و آب را ننوش

بالله بُوَد ز رشتۀ عمرم عزیزتر

این بند مشک را که گرفتم به روی دوش...

لینک کوتاه: