زنی که به شاه تلگراف زد که بود؟!
بتول جزایری علاوه بر حمایت در تاسیس رختشویخانه اهواز، کاروانهای حضرت زینبس را برای دلداری خانوادههای شهدا راهاندازی کرد.
تاریخ دفاعمقدس، زنان قهرمان و تأثیرگذار کم ندارد؛ کسانی که همپای مردان خانه، برای دفاع از این مرز و بوم ایستادند و حماسه آفریدند. یکی از این بانوان، شیرزن اهوازی، «سید بتول جزایری» است؛ کسی که نه فقط بهواسطه داشتن پسری بهنام شهید «سیدحسین علمالهدی»، فرمانده سپاه هویزه، شناخته شده بود که خود گنجینهای بود برای این وطن. فعالیتهای انقلابیاش به سالهای دور برمیگردد. وقتی عروس خانه آیتالله سیدمرتضی علمالهدی شد در سال 1343در حمایت از آیتالله خمینی، کاری کرد کارستان. شجاعانه با کمک چند نفر از خانمهای اهوازی تلگراف زد به شاه. تازه این شروع ماجرا بود؛ در آن خفقان سیاسی میزبان مهمانهای سیاسی همسرش از شهرهای دور و نزدیک بود. وقتی هم پسرهای خانه در فعالیتهای سیاسی شرکت کرده و توسط ساواک دستگیر میشدند، حمایتشان میکرد تا اینکه انقلاب پیروز شد. حالا دیگر محدودیتی نداشت و چندین نوبت خانمهای اهوازی و مادران شهدا را به دیدار امام(ره) ابتدا در قم و بعد به جماران میبرد. بعد از شهادت مظلومانه پسرش در هویزه، برای مبارزه با ظلم، جان دوبارهای گرفت. از تاسیس چایخانه برای شستوشوی لباس رزمندهها گرفته تا راهاندازی کاروانی برای دلداری و دعوت به صبر خانوادههای شهدا از مهمترین اقدامات این مادر است. اما رنجهایی که میکشید و دردهایی که پنهان میکرد یک روز پاییزی، برای همیشه قلبش را از کار کردن انداخت. سالروز رحلت این مادر فداکار بهانهای شد تا مروری بر زندگی او در گفتوگو با فرزندانش داشته باشیم.
سال 1308در خانه عالم بزرگواری به دنیا آمد که مردم شهر خرمآباد سرش قسم میخورند و احترام خاصی برایش قائل بودند. کودکی سیده بتول مصادف شد با دوران کشف حجاب رضاخان و او برای حفظ حجابش مثل صدها دختر و زن این شهر محکوم به ماندن در خانه شد. گرچه نتوانست سواد خواندن و نوشتن مکتبی بیاموزد اما به لطف حضور در کلاسهای خانگی آموزش قرآن، خیلی خوب قرآن و دعاهای عربی را میخواند. هیچکس نفهمید چه شد که بتول به آسیدمرتضی بله گفت. نه اینکه سیدچیزی کم داشته باشد، روحانی فاضل و پرتلاش بود اما چند چیز در زندگیاش بود که هر دختری طبیعتاً به او بله نمیگفت. اول سن سیوچند سالهاش که بیش از دوبرابر سن یک دختر 14ساله بود. دوم 5فرزند قد و نیم قدی بود که از همسر اولش داشت و باید سیدهبتول- که خاله بچهها میشد- برایشان مادری میکرد. سوم رفتن به نجف بود. پسرش حجتالاسلام سیدحمید علمالهدی درباره این موضوع میگوید:«بیبیجان به عشق مجاورت با حرم امیرالمومنین و مادری کردن در حق بچههای خواهرش، از آن خانه اعیانی با آن همه خدم و حشم، به خانه محقر و اجارهای در نجف رفت. پسر بزرگ پدرم، فقط یک سال از مادرم کوچکتر بود و کوچکترین پسرش هم 2ماه بیشتر نداشت.» 2سال بعد خودش هم مادر شد و نخستین دخترش فاطمه متولد شد. بارداری دومش بود که به ایران بازگشتند. 5سالی از زندگی مشترکشان گذشته بود و حالا دیگر درس سیدمرتضی تمامشده و اجازه اجتهاد گرفته بود، تا برای تبلیغ دین و راهنمایی مردم به اهواز برود. در کمتر از یک سال آیتالله سیدمرتضی علمالهدی بهعنوان امامجماعت شهر اهواز شناخته شد و اقامه نماز جماعت، سخنرانی و تفسیر قرآنش افراد زیادی را به مسجد کشانده بود. در همین سالها فرزندان دیگرش با فاصله کمی از یکدیگر به دنیا آمدند. خدا به او 10فرزند عطا کرد؛ 5دختر و 5پسر.
فعالیتهای سیاسی و تلگراف
در دهه 40خانه بیبیجان تبدیل به مرکز رفتوآمد انقلابیون و شخصیتهای علمی شده بود که از سراسر کشور به اهواز میآمدند و بیبیجان هم تقریبا در اغلب روزهای هفته، کنار کارهای خانه و رسیدگی به بچهها و برپایی مراسم هفتگی ختم قرآن، با روی گشاده به مهمانهای آسیدمرتضی میرسید. همین سالها بود که قیام خونین 15خرداد و بعد مخالفت امام(ره) با تصویب لایحه کاپیتولاسیون پیش آمد و بحث حمایت از امام(ره) موضوع حساسی شد که کمتر کسی جرأت اعلام آن را داشت. اما آیتالله علمالهدی اهوازی برای حمایت از آیتالله خمینی تمام تلاشاش را کرد. بیبیجان هم به پیروی از مراجع تقلید و علما در حمایت از امام(ره) دست بهکار جسورانهای زد. در جلسات هفتگی ختم صلوات که برای سلامتی امامخمینی در خانه گرفته بود پیشنهاد نوشتن تلگراف به شاه را داد. این نخستین باری بود که خانمهای اهوازی اینقدر دل و جرأت پیدا کرده بودند که در خفقان سیاسی پهلوی، نامه اعتراضی به شاه بنویسند. اما هنوز یک روز از نوشتن این نامه نگذشته بود که خانمها یکی پس از دیگری تحت فشار خانواده و ترس از دردسرهای رژیم امضاهایشان را پس گرفتند. اما بیبی بتول پای حرفش ماند و همراه یک یا دو نفر از خانمهای اهوازی راهی خیابان مخابرات اهواز شد و این تلگراف را زد: «آقای شاه، اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید کردی؟ اگر نیستی بگو تا ما تکلیفمان را بدانیم. بانو علمالهدی/ آبان ماه سال 1343» سیدمحمد علمالهدی پسر دیگر بیبیجان با اشاره به این خاطره میگوید: «شنیدهایم سند این تلگراف در اسناد پهلوی موجود است و پیگیر پیدا کردن آن هستیم. حتی در کتاب خاطرات یکی از درباریان به این تلگراف بانوی اهوازی به شاه اشاره شده است.» بعد از فوت همسرش در سال 1352او ماند و 15بچه. البته بچههای بزرگتر ازدواج کرده بودند اما باید حواسش به همه آنها میشد. مخصوصا سیدحسین که با سن کماش، فعالیتهای سیاسیاش شروع شده بود. چندبار ساواک دستگیر و شکنجهاش کرد. شرط آزادی پسر آیتالله نامی شهر این بود که مادر بیاید و عذرخواهی کرده و تعهد بدهد. اما بیبیجان هیچ وقت این کار را نکرد. حسین آزاد شد اما در دوران دانشجویی و تحتتأثیر همنشینی در کلاسهای درس آیتالله خامنهای در مشهد، روحیه انقلابیاش تقویت شده بود. به اهواز برگشت و فعالیتهای براندازی رژیم پهلوی را جدیتر دنبال کرد. بیبیجان هم در جریان این فعالیتهای سیاسی سیدحسین و سیدکاظم بود و تشویقشان میکرد. تا اینکه انقلاب پیروز شد.» بیبیجان برای فعالیتهای اجتماعی و انقلابیاش جان دیگری پیدا کرده بود. در نخستین قدم برای نخسین بار در کشور با گروهی 600نفره از بانوان اهوازی برای ادای میثاق با امام(ره) به قم که محل اقامت نخست ایشان بود رفتند.
آغاز جنگ و حماسه دیگر
جنگ تحمیلی از جنوب کشور آغاز شد و از همان روزهای نخست، اهواز دائماً مورد اصابت خمپاره و موشک قرار میگرفت. خیلیها شهر را ترک کرده و اغلب محلههای اهواز ویرانهای بیش نبود. اما بیبیجان و فرزندانش با شجاعت و ایمان راسخ در اهواز ماندند و حماسه آفریدند. سیدحمید میگوید: «سیدحسین اصرار به حفظ نیروهای مردمی در اهواز داشت و میگفت نباید شهر را تخلیه و نظامی اعلام کنیم. یکبار در دزفول بهطور اتفاقی با حضرت آقا که آن زمان نماینده امام در جنگ بودند، دیدار کردند و همراه شدند. البته سیدحسین قبلا ایشان را در کلاس درس مشهد دیده بودند و حضرت آقا هم بعدا در مسیری که با هم بودند تا به اهواز بیایند او را بهجا آوردند. در همین سفر کوتاه سیدحسین متوجه شدند که حضرت آقا مشکل ناراحتی معده دارند و غذاهای کنسروی اذیتشان میکند. وقتی به اهواز رسیدند موضوع را با بیبیجان در میان گذاشتند و از آن پس بیبیجان برای ایشان غذای خانگی تهیه کرده و یکی از پسرها به فرمانداری یا محل اقامت آقا میرساند.» آن روزها هم خانه بیبیجان، دیگر یک خانه عادی نبود، تبدیل به مرکز پشتیبانی جنگ شده بود و کمکهای مردمی به جبهه در خانه آنها ساماندهی میشد. در کنار همه اینها سیدحسین مسئولیت دیگری هم به دوش مادرش گذاشته بود تا خبر شهادت را به خانوادههای شهدا بدهد. بیبیجان خوب بلد بود در این وضعیتهای بحرانی، حرفها سنجیده زده و تصمیمهای درست بگیرد. قرآنی به امانت به مادران شهدا میداد و بعد میگرفت. با این کار به آنها دلداری میداد که فرزندان ما امانت خدا هستند...
داغی که هویزه در دل مادر نشاند
سیدحسین از اوایل جنگ در اهواز مستقر بود و سازماندهی بسیجیان اعزامی از سراسر کشور به جبهههای نبرد را بهعهده داشت. بعد از چند ماه از شروع جنگ با آنکه تنها 22سال داشت به او مسئولیت سپاه هویزه را دادند. هویزه، نقطه حساس مرزی بود. سیدحسین علاوه بر شناسایی مناطق عملیاتی، در این مدت سراغ عشایر هویزه هم رفته بود. بعد برای پایان دادن به شایعه همکاری عشایر عرب با صدام، هماهنگ کرد تا ۶۰۰ نفر از آنها را به جماران ببرد. بیبیجان هم در این دیدار پسرش را همراهی میکرد. چند روز بعد در ۱۶ دی ماه سیدحسین و دوستانش در محاصره نیروهای عراقی در هویزه مظلومانه به شهادت رسیدند. اما منطقه دست دشمن افتاد و پیکر پاره پارهشان آنجا ماند. این داغ برای بیبیجان سخت و جگرسوز بود اما به قول خودش نباید تفنگ حسین زمین میماند. صدیقه علمالهدی دخترش میگوید: «وقتی خبر شهادت حسین تأیید شد، همان شب آیتالله خامنهای، نماینده امام در امور جنگ با لباس نظامی به خانه ما آمدند. گویا در مسیر به ایشان گفته بودند که مادر سیدحسین علمالهدی با چه درایتی خبر شهادت پسران را به مادرشان میدهد. او هم متوسل به همین موضوع شد و وقتی به خانه رسید کتاب قرآنی را به بیبی هدیه داد. مادر سری تکان داد و یاد کاری که خودش برای آرامش مادرهای شهدا انجام میداد افتاد و آرام گرفت.» حالا نوبت خود بیبیجان بود تا ثابت کند برای دادن امانتیاش کمر خم نمیکند. در چند سال ابتدای جنگ همسر بسیاری از شخصیتها و زنان نماینده مجلس شورای اسلامی برای خدمت به جبهه اهواز میآمدند درحالیکه شهر کاملاً جنگی بود و محل استقرارشان منزل بیبیجان بود. در نهایت سال ۶۱ بعد از عملیات بیتالمقدس که هویزه دست نیروی خودی افتاد و پیکر حسین را از روی قرآنی که به همراه داشت شناسایی و زیر آتشباران دشمن، طی مراسم باشکوهی تشییع شد.
راهاندازی کاروانهای حضرت زینب(س)
بیبیجان خودش میگفت: «بعد از شهادت سیدحسین، انگار روح تازهای در من دمیده شد.» بعد از شهادت پسرش دست به اقدام جالبی زد و یک گروه برای تسلی خانواده شهدا بهنام کاروان حضرت زینب(س) تشکیل داد. قرار اینطور بود که راس ساعت 3خانه بیبیجان جمع میشدند و بعد از همانجا راهی خانههای شهدا میشدند. هر چند روز یکبار، خبر شهادت یک رزمنده داده میشد. بیبیجان همراه حدود 40تا 50نفر از خانمهای اهوازی در آن شرایط سخت موشکباران، از این خانه شهید به آن خانه شهید میرفتند. بیبیجان حواسش به روستاها هم بود و جوری برنامهریزی کرده بود که خانوادههای محروم را از قلم نیندازد. سیده زهره دختر دیگر بیبیجان به فعالیتهای این کاروان اشاره کرده و میگوید: «روز شنبه دیدار خانواده شهدای شهر، روز یکشنبه دیدار خانواده شهدای شهرستانها و روستاها، روز دوشنبه دیدار مجروحان در بیمارستانها، روز سهشنبه دیدار با خانواده مجروحان در منزل، روز چهارشنبه دیدار و کمک به خانوادههای نیازمند، روز پنجشنبه دیدار با رزمندگان بود. روز جمعه دیدار با خانواده اسرا و مفقودان، برنامه این کاروان بود. کاروان به دیدار هر جانباز و خانواده شهیدی که میرفت بهصورت دستهجمعی سرودی را میخواند. بیبیجان به واسطه حاجصادق آهنگران از آقای معلمی خواسته بود تا برای کاروان حضرت زینب(س) شعری بگوید. تفقد و دلجویی از پزشکان و پرستاران آنقدر به دل این کادر پزشکی نشسته بود که با وجود حجم زیاد کار از اعضای کاروان میخواستند تا تند به تند به آنها سر بزنند. بیبیجان برای با حجاب کردن کادر پزشکی در آن سالهای نخست جنگ با زبان نرم و صمیمی اقدامات مؤثری انجام داد. حتی در اقدامی جالب پزشکان و پرستاران را به دیدار امام(ره) برد.»
از حضور در چایخانه تا خط مقدم
در مسیر رفتوآمد به خانه شهدا همیشه موضوعی ذهن بیبیجان را آزار میداد. آن هم سوزاندن لباسهای خونین رزمندهها در گوشهای از شهر بود. به پیشنهاد بیبیجان و چند بانوی فعال اهوازی دیگر لباسها سوزانده نشد. اول آنها را کنار رود میشستند اما با پادرمیانی بیبیجان، رئیس چایخانه سنتی اهواز، کلید آنجا را داد تا برای شستوشو لباس رزمندهها استفاده شود. اوایل بیبیجان همپای خانمهای اهوازی و اعزامی از شهرها در چایخانه کار میکرد اما مسئولیت کاروان حضرت زینب(س) سنگین بود و بیبیجان دیگر نمیتوانست تمام وقت در چایخانه بماند. مدیریت این مرکز را به خانم فاطمه موحدی مهر دادند. بیبیجان هم در مجالس کاروان و رفتوآمد به خانههای شهدا، برای چایخانه نیرو جذب میکرد. ناگفته نماند بیبیجان همراه چند تن از بانوان شجاع اهوازی در اوج حملات و بمبارانهای وحشیانه بعثیها از خطوط مقدم جبهه، دیدار کرده و هدیهها و کمکهای مردمی را خودش بهدست رزمندهها میرساند. فرصتی اگر پیش میآمد برای آنها صحبت میکرد. صحبتهایش عجیب به دل رزمندهها مینشست و حس میکردند مادرشان آمده.
وقتی که پرکشید
بعد از آنکه در اهواز این کاروان تاسیس شد و مورد استقبال قرار گرفت از سوی مسئولان وقت درخواست شد تا این کانون را در شهرهای دیگر ازجمله تهران هم تاسیس کنند. این موضوع همزمان شد با روزهایی که بیبیجان برای مداوای بیماری قلبی خود به تهران میآمدند. به این ترتیب این رسم خوشایند که روحیه بسیاری به خانواده شهدا میداد به پایتخت هم سرایت کرد. این کاروان که در اصل کارش سرکشی به خانواده شهدا و اسرا و مفقودان و مجروحان و همچنین فراهم کردن تدارکات جبهه بود، در تهران هم با کسب اجازه از سرپرستی بنیاد شهید، در 10ناحیه تشکیل داده شد. اما زمانه خیلی به این مادر فرصت نداد و در یکی از آخرین روزهای مهرماه سال 1367وقتی بیبیجان از مراسمی به خانه آمد قلبش برای همیشه ایستاد و مهمان همسر عالم و پسر شهیدش در عالمی دیگر شد. سیدمحمد میگوید: «مراسم تشییع مادرم در آن سال خیلی باشکوه برگزار شد و بسیاری از مسئولان برای مادرم پیام تسلیت فرستادند. از مقام معظم رهبری و همسر ایشان گرفته تا مرحوم خانم دباغ و آیتالله جزایری و همسر شهیدان مطهری و بهشتی و رجایی و... .» بنا به وصیت این مادر 59ساله، پیکر او در کنار شهدای هویزه آرام گرفت.
منبع: همشهری