کد خبر: 18785
تاریخ انتشار :

نظر میرشکاک در مورد محمدعلی زم، سید مرتضی آوینی، داوری اردکانی، مسعود کیمیایی و عطالله مهاجرانی

نظر میرشکاک در مورد محمدعلی زم، سید مرتضی آوینی، داوری اردکانی، مسعود کیمیایی و عطالله مهاجرانی
پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

به گزارش نامه، یوسف‌علی میرشکاک در گفت‌و‌گویی با هفته‌نامه پنجره به پرسش‌های کوتاه این نشریه پاسخ داده است. این شاعر و نویسنده اعلام کرد که در حالت خوشحالی و ناراحتی سیگار را ترک نمی‌کند. گفت‌و‌گوی میرشکاک با پنجره را در زیر بخوانید: نام؟ یوسفعلی. نام خانوادگی؟ میرشکاک. شغل؟ هیچ‎کاره. این روزها؟ می‎خوانم، می‎نویسم. محل تولد؟ خیرآباد از منطقه بن‎معلا. متولد خیرآبادم و بزرگ‎شده جعفرآباد. شغل پدر؟ کشاورز، کارگر. همه مشاغلی که تا امروز داشته‎اید؟ کارگر، نقاش ساختمان، لوله‎کش، سیمان‎کار، رزمنده، ژورنالیست، بیکار. دورترین تصویری که از کودکی در ذهنتان مانده است؟ سه‎ساله بودم. تصویر پدربزرگم، که به شیوه قدما مو‎های جلوی پیشانی‎اش را می‎تراشید، با زلف‎‎های چتری و شارب بلند و ریش کوتاه، قدبلند و سیه‎چرده. شکوه مرگ در ذهنم با تصویر پدربزرگ همراه است. در کودکی فکر می‎کردید چه‎کاره می‎شوید؟ دیوانه‎تر از آن بودم که به چه‎کاره شدن فکر کنم! اولین کتابی که خواندید؟ کلاس دوم ابتدایی بودم. دوبیتی‎‎های باباطاهر عریان که پدرم برایم هدیه آورده بود. و برداشت آن‎روزتان از دوبیتی‎‎های باباطاهر؟ همان برداشتی که همه مردمان آن روزگار از باباطاهر داشتند. باری نشسته بودم کنار شط و این دوبیتی را می‎خواندم که «به دریا بنگرم دریا ته بینم/ به صحرا بنگرم صحرا ته بینم/ به هرجا بنگرم کوه و در و دشت/ نشان از قامت رعنا ته بینم» و گریه می‎کردم. به پدرم رسانده بودند که بچه‎ات را زده‎اند و نشسته است دارد گریه می‎کند. پدر با اسب بالای سرم آمد و گفت «کی تو را زده؟» گفتم «هیچ‎کس»؛ گفت «پس برای چی گریه می‎کنی؟» گفتم «برای این» و برایش خواندم و گفتم «این کیست مگر؟» گفت «مولایت علی است» و در آغوشم گرفت و هردو با هم گریه کردیم. اولین فیلمی که در سینما دیدید؟ گنج قارون. اولین گیاهی که کاشتید؟ در روزگار کودکی در جالیز کار می‎کردم. پیاز می‎کاشتیم و بادمجان و خیار و گوجه و هندوانه و خربزه و بامیه و... اولینش را به‎خاطر ندارم. و آخرین حیوانی که کشتید؟ یک سوسک بود در دستشویی! در عصر ما کشتنی که به‎خاطرش آدم را تحت تعقیب قرار ندهند، تنها همین مقدار است! بعید هم نیست ستمگران را به هیئت سوسک برگردانند و این‎طوری مجال انتقام‎گرفتن از آن‎ها را به ما بدهند! وقتی عصبانی می‎شوید چه می‎کنید؟ سیگار می‎کشم. و وقتی خوشحال می‎شوید؟ سیگار می‎کشم! سه شیء که همیشه همراهتان است؟ کلید، فندک، سیگار. اخیرا موبایل هم به‎عنوان شیء چهارم اضافه شده. اهل خرید برای خانه هستید؟ بله. چانه هم می‎زنید؟ خیر. اگر گران بفروشند سر پل صراط ازشان پس می‎گیریم! با پول یارانه‎تان چه می‎کنید؟ نمی‎گیریم. ترسناک‎ترین تجربه درد؟ شکستن استخوان، در یک تصادف اتومبیل. همراه با محمدعلی محمدی از جنوب می‎آمدیم. در تنگِ شوفرکُش، یک تریلر به اتومبیل صداوسیما زد. استخوان پای من شکست و راننده بیچاره هم در آتش سوخت. دردناک‎ترین تجربه ترس؟ هر روز تجربه‎اش می‎کنیم. اندیشیدن به نسبت ریال و دلار همواره تجربه ترس را به ما ارزانی می‎کند! کوتاه درباره محمدعلی زم؟ بهترین مدیر هنری اوایل انقلاب. سیدمرتضی آوینی؟ سیدنا الشهید. دکتر رضا داوری اردکانی؟ گرامی‎ترین متفکر معاصر. مسعود کیمیایی؟ حماسه‎پردازِ سینما. حسین خسروجردی؟ عزیز سفرکرده. علی معلم دامغانی؟ مولانا علی معلم دامغانی. محسن نفر؟ شیخِ اهل طرب. ناصر فیض؟ ایرج‎میرزای اسلامی! رضا امیرخانی؟ نویسنده شاهکاری به نام بی‎وتن. بی‎وتنش کاری بود. ابوالفضل زرویی نصرآباد؟ ملانصرالدین. محمدرضا آقاسی؟ شاعر توده‎ها. مسعود ده‎نمکی؟ سینماگر توده‎ها. آقاسیِ سینما. عطاالله مهاجرانی؟ معاون پارلمانی. دوست دارید بدانید کی می‎میرید؟ هرشب دعا می‎کنم که یا امیرالمؤمنین، امشب دیگر قال قضیه را بکن! اما فردا صبح می‎بینم که بیدارم. اگر کسی می‎توانست مطمئنم کند که کدام روز یا کدام شب از قفس آزاد می‎شوم، خیالم راحت می‎شد. دوست دارید چند سال عمر کنید؟ دوست دارم این مصاحبه آخرین مصاحبه عمرم باشد! بزرگ‎ترین آرزویی که به آن رسیده‎اید؟ هنوز آرزویش نکرده‎ام. ولی به قول حافظ «شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا/ بر منتهای مطلب خود کامران شدم.» باارزش‎ترین چیزی که از دست داده‎اید؟ آزادی قبل از تولد. زیباترین دروغی که شنیده‎اید؟ آزادی، عدالت، برابری... اهل سیاست مدام دروغ می‎گویند و یکی از دیگری زیباتر. بااهمیت‎ترین امضایی که کرده‎اید؟ امضای قباله ازدواج. پاسختان به کسانی که به تذبذب متهمتان می‎کنند؟ اگر به حرکت درمی‎آمدند، می‎دیدند من نیستم که مذبذبم؛ بلکه راه است که اقتضا می‎کند مستقیم نرویم. هرکه مستقیم حرکت کند، مستقیم به دیوار می‎خورد! پاسختان به کسانی که معتقدند تیغ تیز نقدتان کند شده است؟ راست می‎گویند. پیر شده‎ام. شیر، چای یا قهوه؟ چای. کوه، دریا یا کویر؟ هیچ‎کدام. گور! استقلال یا پرسپولیس؟ فوتبال عین لغو است و نیهیلیستی‎ترین کار جهان. مهم‎ترین کلمه عالم؟ نام مولایم امیرالمؤمنین. غم‎انگیزترین نقطه تاریخ؟ کربلا. باشکوه‎ترین نقطه تاریخ؟ ظهور آقایم بقیه‎الله. اگر یک پاک‎کن جادویی داشتید، کدام بخش از زندگی‎تان را پاک می‎کردید؟ همه‎اش را. اگر سه‎هزار میلیارد تومان پول داشتید با آن‎چه می‎کردید؟ برای تمام هنرمند‎ها خانه می‎ساختم. کوتاه درباره تلویزیون؟ خر دجال. مجسمه آزادی؟ ابوالهول مدرنیته. هنر اسلامی؟ خدا بیامرز! کاغذ کاهی؟ از سفیدش بهتر است. صلوات‎شمار؟ ذکر تکنولوژیک! کارت عابر بانک؟ چی هست؟! حافظیه؟ جای باصفایی بود. خرمشهر؟ بهترین یادگار روزگار دفاع مقدس. گیشا؟ آن بخش از قفس، که من در آن زندانی‎ام. سانتریفیوژ؟ هیاهوی بسیار برای هیچ! حوزه هنری؟ اولین و آخرین سنگر ادبیات و هنر انقلاب. اگر نابینا شوید چه می‎کنید؟ الان که بینا هستم مثلا چه می‎کنم؟! اگر به ده سال زندان محکوم شوید؟ تقاضا می‎کنم بیشترش کنند! اگر جای حاج کاظم آژانس شیشه‎ای بودید، چه می‎کردید؟ عباس را به حال خود ر‎ها می‎کردم. اگر جای رستم بودید در رزم سهراب؟ از سهراب تعهد می‎گرفتم که نخواهد مادرش را بانوی ایران کند، بعد خود را به او معرفی می‎کردم! لااقل ژنده‎رزم را نمی‎کشتم. رندان می‎دانند رستم برادرزنش ژنده‎رزم را کشت که پدر را نشان پسر ندهد. اگر بدانید 24 ساعت بیشتر زنده نیستید؟ فورا خود را به شوش دانیال می‎رسانم و مقدمات کفن‎ودفن را فراهم می‎کنم. به قول برخی دوستان می‎رم شهرستان! اگر مجبور باشید در کشوری غیر از ایران زندگی کنید، کدام کشور را انتخاب می‎کنید؟ ایتالیا. بهترین شهر ایران برای زندگی؟ فلورانس! بهترین خیابان تهران؟ سمیه غربی. رفقا همه آنجایند دیگر. چرا آب عقل و عشق در یک جو نمی‎روند؟ شایعه است. کی گفته نمی‎روند؟ این دوتا یکی‎اند. نظرتان درباره به‎روز شدن مهریه؟ با خود مهریه هم مخالفم. اولین کسی که از نوشته طنزآمیزتان رنجید؟ مرحوم کیومرث صابری. در ابتدای مصاحبه‎ای با زنده‎یاد اصغر بهاری نوشته بودم بهاری پاسدار روح سلحشور کمانچه است. مرحوم صابری یادداشتی در اطلاعات نوشت و «روح سلحشور کمانچه» را مسخره کرد، که ما فکر می‎کردیم کمانچه از آلات طرب است، حالا فهمیده‎ایم رستم و اسفندیار هم با کمانچه و تار و سه‎تار می‎جنگیده‎اند! من هم چیزی نوشتم با «عنوان روح سلحشور گل‎آقا». چیز خاصی هم نبود، اما ایشان دو ماه حالش بد بود و طنز نمی‎نوشت. به‎جایش عطای مهاجرانی چیز تند و تلخی نوشت در پاسخ آن مطلب. معلوم شد گاهی اوقات بعضی تیر‎ها را در تاریکی هم در کنی، ممکن است اتفاقاتی بیفتد! ذوق طنز یعنی چی؟ توانایی ریشخندکردن خود و دیگران. کسی که نتواند خودش را ریشخند کند، طنزنویس نمی‎شود. طنز تلخ یعنی چی؟ طنز تلخ نداریم. کسانی که ظرفیت فهم طنز ندارند، گمان می‎کنند بعضی طنز‎ها تلخ‎اند. فکاهه‎ای که از طنز بالاتر باشد؟ مثل این است که دنبال سیاهی‎ای باشی که از سفید سفیدتر است. فکاهه ناپایدار است. طبع شعر یعنی چی؟ هدیه خدایان است. بنویس «هدیه آسمانیان» که جماعت دادشان در نیاید که یارو دعوت به شرک می‎کند! به بحران مخاطب در شعر اعتقاد دارید؟ نه. جماعت دنبال بحران می‎گردند؛ گاهی بحران شعر، گاهی بحران شاعر، گاهی هم بحران مخاطب. این‎‎ها هیچ‎کدام حقیقت ندارد. در سرزمینی که مردمانش فراغت ذهنی و امنیت اقتصادی داشته باشند، این هیاهو‎ها کمتر اتفاق می‎افتد. . پاسختان به این سؤال که «شعر به چه درد می‎خورد»؟ توجیه وجود آدمی در قفس خاک. و نقد شعر به چه درد می‎خورد؟ به درد پرکردن صفحات مطبوعات و اسم‎درکردن و عنوان منتقد به خود بستن. با شعر می‎شود به ثروت رسید؟ در روزگار غزنویان و سلجوقیان، بله. با قدرت چطور؟ شاید بعد از این بشود. چرا شما تقریبا در همه قالب‎‎های شعری شعر سروده‎اید؟ شلخته بودم و تسلیم شعر. هیچ‎گاه سعی نکردم شعر را مهار کنم و به هر قالبی که خواست بیاید، در به رویش گشودم. و البته نمی‎توان گفت که این یکسره بد است. و به‎نظر خودتان، تجربه‎تان در کدام قالب‎‎ها موفق‎تر بوده؟ به موفقیت فکر نمی‎کردم. اما فکر می‎کنم در هر قالبی یکی دو تا کار دارم که راضی‎کننده‎اند و هنوز می‎شود به‎شان امیدوار بود که بمانند. چند دوبیتی پیوسته و چند غزل و برخی مخمس‎ها ... اگر مجبور به انتخاب یک قالب شعری شوید، کدام را برمی‎گزینید؟ مخمس و دیگر مسمط‎ها. چرا؟ برای اینکه در مخمس بهتر می‎شود شلتاق کرد. کوتاه، درباره قصیده؟ شکوهی در حال فراموش شدن. غزل؟ جاودانه‎ترین شکل شعر فارسی. رباعی؟ جولانگاه حکمت قدما و اسباب سرگرمی معاصرین. هایکو؟ دوبیتی ژاپنی. شعر نیمایی؟ شکلی از شعر که هنوز ظرفیتش تمام‎وکمال آشکار نشده است. شعر سپید؟ فرزند شعر نیمایی. شعر‎های بعد از سپید، موج‎‎ها و حجم‎‎ها و...؟ یاوه! مرگ مؤلف؟ تئوری‎ای که مثل دیگر شئون فرهنگ غرب در این سرزمین بد فهمیده شد. رئالیسم جادویی؟ جادوی رئالیسم. دانای کل؟ حضرت حق است، سبحانه و تعالی. رد الصدر الی العجز؟ وضعیتی که ما در آن به سر می‎بریم! تابلوفرش؟ کاسبی. مداد کنته؟ فراموشی. رنگ و روغن؟ دوست. آبرنگ؟ بیگانه. مجسمه داوود؟ تهور میکل‎آنجلو. اگر مجبور شوید بین شعر و نقاشی یکی را انتخاب کنید؟ نقاشی را انتخاب می‎کنم. چرا؟ نقاشی خصوصی‎تر است. نقاشی سبکت می‎کند. چیزی که باعث شده این‎روز‎ها شعر کمتر به‎سراغم بیاید همین نقاشی است. انرژی‎ای که در نقاشی تخلیه می‎شود، هنرمند را کاملا خلاص می‎کند. اما شعر را هر بار که می‎گویی پرتر می‎شوی. این به آن کاثارسیس ارسطویی مربوط نیست؟ دقیقا همان است. بهترین فیلم بعد از انقلاب؟ بهترین را نمی‎دانم. اما آنچه من بیشتر پسندیده‎ام، «ردپای گرگ» و «سلطان» و «مرسدس» کیمیایی است و «دیده‎بان» و «مهاجر» و «آژانس شیشه‎ای» حاتمی‎کیا و از «بچه‎‎های آسمان» تا «آواز گنجشک‎ها»ی مجیدی و... بهترین رمان‎ بعد از انقلاب؟ بهتر است درباره رمان‎‎ها سکوت کنیم. در عرصه رمان آدم بدپسندی هستم. تنها چیزی که دوستش داشته‎ام «بی‎وتن» رضا خان امیرخانی بوده است. سرنوشت رمان خودتان چه شد؟ همچنان معلق است و معلوم نیست چه خواهد شد. اولا دل و دماغش نیست. ثانیا چیزی که من بخواهم بنویسم نمی‎شود نوشت و چیزی که می‎شود نوشت چیزی نیست که من بخواهم بنویسم. آخرین موسیقی که شنیدید و پسندیدید؟ موسیقی تاجیکستان. و آخرینش کار دولتمند خلف برای شاه خراسان، با شعر محمود حبیبی. به استخاره معتقدید؟ نه. اما گاهی که دوستان استخاره می‎خواهند، برای‎شان می‎گیرم! به فال حافظ چطور؟ بله. با حافظ ماجرا‎های عجیب و غریب هم کم نداشته‎ام. اوین که بودم، فال گرفتم و آمد «شب وصل است و طی شد نامه هجر/ سلام الله حتی مطلع الفجر.» در دل گفتم «حضرت خواجه! الان بهمن‎ماه است. اردیبهشت قرار است دادگاهی شویم تا تازه معلوم شود چقدر باید بخوابیم اینجا. مثلا بگو «چل سال بیش رفت که من لاف می‎زنم و...» دوباره گرفتم، همان آمد. گفتم: «حضرت خواجه! باباجان! این‎جا اوین است. به قول حضرات با پای خودت می‎آیی و با پای خدا باید بروی.» برای بار سوم گرفتم و باز همان آمد. گریه‎ام گرفت. دیدم زورم به حافظ نمی‎رسد. پتو را به سر کشیدم و به قول صدرالدین عینی درون درون گریستم. یک ساعت و نیم بعد بیدارم کردند که دادگاه داری. رفتیم خدمت یکی از آقایان قضات و گفت زنگ بزنید از خانه برای‎تان لباس بیاورند و بروید خانه. سه کتاب برای تنهایی؟ قرآن، شاهنامه فردوسی، دیوان حافظ. سه موسیقی برای تنهایی؟ سکوت، خاموشی، خواب. سه شیء برای تنهایی؟ کاغذ، خودکار، سیگار. جاودانگی مهم‎تر است یا تأثیرگذاری؟ رستگاری از هردو مهم‎تر است. حرف آخر؟ خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما رستگار.

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    پیشنهاد ما

    دیگر رسانه ها