کد خبر: 514916
تاریخ انتشار :

ماجرای هولناک ترلان دختری که 6 سال در اسارتگاه شیطانی پسر عمویش بود !

پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

«ترلان» 14 سال داشت که عروسک و ساک کوچک لباسش را برداشت و در حالی که بدنش زیر مشت و لگد پدر و برادرانش سیاه و کبود شده بود، از خانه فرار کرد. این آغاز سرگردانی های دختر نوجوان بود. هیچ جایی برای رفتن نداشت و از طرفی می ترسید به کسی اطمینان کند. با گام های آهسته از گوشه خیابان حرکت می کرد که ناگهان خودروی گشت پلیس کنارش متوقف شد. «ترلان» نمی دانست باید چه واکنشی نشان دهد، اگر همراه مأموران می رفت احتمال اینکه او را به خانواده اش تحویل دهند زیاد بود اگر هم فرار می کرد بیشتر گرفتار می شد. در حالی که اشک هایش سرازیر شده بود، به ناچار همراه افسر پلیس سوار خودرو شد. وقتی مأموران دریافتند وی از خانه فرار کرده او را تحویل مرکز مشاوره دادند.
دخترک مقابل کارشناس مشاور نشست، دست هایش هنوز می لرزید و صدایش در میان هق هق گریه محو بود. در حالی که عروسکش را در آغوش می فشرد گفت: «پدر و برادرانم می گویند من آبرویشان را برده ام. هر چه توضیح دادم من مقصر نیستم هیچ کس حرفم را باور نمی کرد. پسر عمویم داوود هم که ناپدید شده است. فقط عروسکم شاهد اتفاقات سیاهی بود که برایم رخ داده اما او هم که همه چیز را دیده نمی تواند حرف بزند. چند ماه است که پدر و برادرانم نمی گذارند از خانه بیرون بیایم و تا حرف می زنم مرا به باد کتک می گیرند. می گویند تو آبروی خانواده را برده ای اما من هیچ گناهی ندارم. هیچ کس باورش نمی شود.»
دخترک در شرح ماجرا می گوید: 8 سال داشتم که آن اتفاق تلخ رخ داد. آن زمان درکم از دنیای اطراف در حد تعریف های مادر و خواهرانم بود. همیشه همه می گفتند آبرو مهم است. دو خواهرم با گرفتن چند سکه طلا به خانه بخت رفته بودند. همه فکرم آن بود که روزی بزرگ شوم و مانند آنها سکه طلا بگیرم و در زندگی خوشبخت شوم. تازه آن موقع مجبور نبودم از صبح تا غروب سر زمین کشاورزی کار کنم. در حاشیه شهر کرمانشاه با پدربزرگ و مادربزرگمان در یک خانه زندگی می کردیم. بعد از ازدواج خواهرانم تنها مانده بودم. پدر و مادرم از صبح تا غروب روی زمین کار می کردند و مادربزرگ تنها مونس و همدمم بود. اما بعد از مرگ عموی معتادم و ازدواج مجدد همسر او، دو پسرعمویم نیز به خانواده ما اضافه شدند و وظایفم سنگین تر از قبل شد. اما بدبختی ها از آنجا شروع شد که پدر بزرگ و مادربزرگم نیز به فاصله کوتاهی از یکدیگر فوت کردند و من ماندم و پسر عموهایی که دیگر عضو رسمی خانواده شده بودند. پدرم به برادرزاده هایش اطمینان کامل داشت و روزها که همراه مادرم و برادرانم به سر مزرعه و زمین کشاورزی می رفت مرا به امید آنها در خانه می گذاشت غافل از اینکه...
«ترلان» که کابوسی قدیمی را مرور می کرد، بی محابا اشک می ریخت: «پسر عمو داوود 10 سال از من بزرگتر بود. او همیشه مراقبم بود اما گاهی وقتی هیچ کس در خانه نبود، کارهایی می کرد که مرا آزار می داد. می دانستم که او نباید تا این حد به من نزدیک شود اما کسی نبود که به من بگوید باید چه کار کنم. هر روز وقتی خانواده ام آماده رفتن می شدند، از ترس به خود می پیچیدم. حتی چند باری از مادرم خواستم مرا نیز با خود ببرند اما پدرم دعوایم کرد و در خانه ماندم و... هر روز که می گذشت آزارهای داوود بیشتر می شد. یک روز عروسکی برایم خرید و به من داد. می گفت اگر به کسی راجع به رفتارش حرفی بزنم آبروی خانواده ام می رود. من هم که از بچگی یاد گرفته بودم آبروداری کنم به سکوتم ادامه دادم. از آن روز تنها محرم اسرارم عروسک کوچکی بود که پسر عمو داوود برایم خریده بود. چند هفته بعد یک روز پسر عمویم مرا ترک موتورش نشاند و به خانه دیگری برد. فیلمی را گذاشت و مرا به زور کنارش نشاند و مجبورم کرد نزدیکش بمانم. آن روز بلایی سرم آمد که به جز عروسکم هیچ کس باور نمی کند. کم کم تبدیل به یک آدم عصبی شده بودم .هر چه می گذشت بیشتر احساس می کردم با همکلاسی هایم فرق دارم. نمی توانستم مانند آنها بازی کنم و شاد باشم. اما هیچ کس از من نمی پرسید که چرا گوشه گیر شدم، چرا نمی خندم

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    پیشنهاد ما

    دیگر رسانه ها