ناگفتههای خواندنی و مهم حجت الاسلام پورمحمدی از دو دیدارش با صدام
پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :
پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :
به گزارش نامه نیوز، مشروح این خاطره را در ادامه بخوانید:
تابستان 74 و زمستان 76 بود و دیدار با صدام داشتم. تقریبا طولانیترین دیدارهایی را که مقامات ایران با صدام داشتند من انجام دادم. دیدار اول دو ساعت و 40 دقیقه طول کشید و دیدار دوم یک ساعت و 40 دقیقه بود.
جالب است که ابتدا من گفتم دیپلمات نیستم. من یک مقام امنیتی و روحانی هستم. هم به واسطه خصلت روحانی بودن و هم مقام امنیتی بودن راحت و روان و صریح میخواهم صحبت کنم. او هم راحت صحبت کرد. داستان گفت و داستان ناصر و جنگ اول اعراب و اسرائیل را گفت، آن زمان که نخست وزیر و معاون رئیسجمهور بود را بیان کرد. زمانی که امام به نجف تبعید شد را تعریف کرد. داستان زندگی خودش را گفت، اینها مفصل است و نمیخواهم وارد شوم چون دو ساعت و 40 دقیقه طول کشید.
این جمله را نقل کنم جالب است که گفت شما میخواستید ما را از بین ببرید نتوانستید و ما میخواستیم شما را از بین ببریم، نتوانستیم، زور ما نرسید. حالا ما دو کشور هستیم، دو تاریخ مشترک داریم. ملت مشترک هستند و دین مشترک هستند، بیایید با هم رفیق شویم.
من هم همین را گرفتم و گفتم میخواهید رفیق شوید، خب شما زمینه دشمنی را بردارید. گفت زمینه دشمنی چیست؟ گفتم چرا قطعنامهها را اجرا نمیکنید؟ چرا میلهگذاری مرزی نمیشود؟ الان مرز «نه جنگ و نه صلح» است. مرز صلح نیست؛ باید میلههای مرزی گذاشته شود و پاسگاه مرزی بیاید و تبادل مرزی به صورت عادی انجام شود. هنوز نقشههای مرزی ما به هم ریخته. میلههای مرزی به هم ریخته است. اروندرود باید لایهروبی شود، باید تعیین تکلیف شود. اینها بستر جنگ است و هر لحظه کسی میتواند ما و شما را تحریک کند و دوباره با هم بجنگیم.
گفت درست است. حالا به هیچ کسی جواب اجرای قطعنامه و اجرای میلهگذاری و اروند را نداده بود. گفت درست است و بعد گفتم من الان با این ... که رئیس مخابرات عراق بود و یک سپهبدی بود، گفتم با این فرد صحبت کردیم و اگر شما موافق هستید ما مقدمات کار را فراهم کنیم. گفت خوب است؛ این را ناچار شد.
وقتی بیرون آمد محمد سعید صحاف وزیر خارجه عراق بود که به او گفته بودند نیم ساعت ملاقات ما طول خواهد کشید، او نیم ساعت بعد از ملاقات ما آمده بود که بعد از نیم ساعت ملاقات کند که حدود سه ساعت شده بود. جالب است که من رفتم آقای صحاف در دفتر صدام بود. سلام و علیک کردیم و ایشان را معرفی کردند و به اتاق آمدیم. برگشتم دیدم آنجا نشسته است و گفت آقای رئیس چقدر وقت ما را گرفتید؟ قرار بود نیم ساعت ملاقات داشته باشید. گفتم رئیس شما حرف زد.
در اقامتگاه رفتم و برای نهار رفتیم. عصر تماس گرفتند که وزیر خارجه با شما کار دارد. من گفتم با وزیر خارجه کاری ندارم. طرف من وزیر خارجه نیست. میزبان من سپهبد فلانی است. با رئیس شما ملاقات کردیم و رئیس هم تصمیم خودش را گرفته است و باید این را اجرا کنیم و وزیر خارجه میخواهد ببیند و اصرار دارد. قبول کردیم و به دفتر آقای صحاف رفتیم که وزیر خارجه بود.
سه ساعت من را خسته کرد بگوید این چیزی که صدام به شما گفته از گوش خود به در کن. گفتم چه کشور بهم ریخته است، تو رئیس کشور هستی یا صدام رئیس است؟ صدام به من قول داده است و شما چه کسی هستید. گفت آقای پورمحمدی من نظر نظام عراق را برای شما بیان میکنم، چون صدام گاف داده بود. در چانهزنی که کرده بودم، اجرای قطعنامه را انجام دهیم و میلهگذاری شود، هنوز اروند تا امروز انجام نشده است. این داستان عجیبی است و تا امروز لایهروبی اروند انجام نشده و قطعنامه 1975 هنوز اجرا نشده است. بعد از جنگ دوباره صدام قبول کرد و 15-10 سال هم دوستان ما آمدند، نتوانستند اجرا کنند.
آنجا صدام قول داد و این از نظر تاریخی بسیار مهم بود. در محاجهای که توانسته بودیم با هم داشته باشیم. اینها دیدند صدام گاف داده و باید جمع کنند. سه ساعت حرف زدند و بعد اخم کردم و محل ندادم و ملاقات نرفتم. همتای ما آمد و خواهش و اصرار کرد و گفتم من با رئیس شما صحبت و توافق کردم، کشوری که حرف رئیس خود را زیر پا میگذارد ارزش ندارد. با اوقات تلخی از عراق برگشتم. این ملاقات اول بود که خیلی عجیب هم بود.
ملاقات بعدی دو سال بعد بود که آقای خاتمی رئیسجمهور بود. چهار تا از مراجع عراق ترور شدند. حضرت آیتالله سیستانی هم در معرض ترور بودند و خطرناک بود و ما هم نگران بودیم. رهبری معظم انقلاب نگران وضع آقای سیستانی بودند. صحبت شد که یک کاری باید انجام شود. گفتند پورمحمدی صدام را دیده است و شاید اگر بخواهند برود به او اجازه ملاقات بدهند. به پورمحمدی بگوئیم به عراق برود و شاید بتواند با صدام ملاقات کند که در زمستان 76 بود با این ماموریت رفتم که حفظ جان آیتالله سیستانی بود.
به عراق رفتم. در اینجا پیام کتبی از آقای خاتمی بردم. این جلسه هم یک ساعت و 40 دقیقه طول کشید. پسر صدام ترور شده بود و فلج شده بود. صدام کار ما میدانست و به من میگفت چرا این را ترور کردید.
گفتم به ما چه ربطی دارد. پسر او در بغداد ترور شده به ما چه ربطی دارد. خلاصه جدل داشتیم.
گفتیم شما این همه معارض دارید و خود آنها هم اعلام کردند و مسئولیت پذیرفتند. ادبیات این بحثها روشن است. گفتم مراجع نجف ترور میشوند و حکومتی هستید که میگویید امنیت برقرار میکنم و مقتدر هم هستید. برای چه ترور میشوند؟ یا کار خود شما است که نیست و ما نمیخواهیم بگوییم کار شما است؛ پس چرا جلوی این را نمیگیرید.
حالا کار خود رژیم بود. خانواده آیتالله سیستانی به ما مراجعه کردند که جان آقای سیستانی در خطر است. اگر شما نمیتوانید اجازه دهید ما آقای سیستانی را به ایران دعوت کنیم و برای حفاظت جان ایشان کاری کنیم. گفت خیر، ما از جان ایشان حفاظت میکنیم. گفتم من میتوانم مطلب شما را به آقای سیستانی بگویم؟ گفت بله. گفتم اگر به خاطر اصرار خانواده آقای سیستانی برای زیارتی به مشهد باشد، مشکلی نیست؟ گفت نه مشکلی ندارم. من به نجف به دیدار آیتالله سیستانی رفتم. ایشان به من گفت من اولین مقام روحانی ایران را میبینم و من هیچ مقام مسئول ایرانی و روحانی ندیدم.
آن زمان سفر چندان زیادی نمیرفتند و تک توک رفته بودند روحانی نبودند. استاندار نجف و مقامات امنیتی همراه من بودند. گفتم که داستان این است و سلام آقا و آقای هاشمی و آقای خاتمی را رساندم و گفتم نگران جان شما هستند. من را مامور کردند به اینجا بیایم و با صدام ملاقات کردم. آقای سیستانی فرمود خود ایشان گفته جان من را حفاظت میکند؟ گفتم بله. گفت ما 40 سال در جوار مولا بودیم و شایسته نیست که از جوار مولا جدا شویم. من بیرون آمدم به اینکه خواستم تجدید وضو کنم، از همراهانم جدا شدم. اطلاعاتیها و سیاسیها بودند و آقازاده آیتالله سیستانی را خواستم و گفتم این داستان جدی است و نگرانی ما جدی است.
ما همچنان اصرار داریم. اگر آقا نگران تردد هستند، من چند روز صبر میکنم و با اسکورت به ایران میرویم. من اسکورت مفصلی هم داشتم. 30-20 ماشین همراه من بود. گفتم من همراه ایشان و در معیت ایشان بیرون خواهم آمد. گفت ایشان این نظر را دارند و من این را بیان میکنم. طبیعی بود که ایشان خبری ندادند و یکی دو روز هم آنجا بودیم و برگشتیم.
من در سفرهای بعدی به آیتالله سیستانی عرض کردم این از الهامات غیبی به شما بود. آن جوابی که شما دادید آینده عراق در آن بود. اگر شما از نجف جدا میشدید، دیگر قدرت تاثیرگذاری در عراق را از دست میدادید.
دیدگاه تان را بنویسید