کد خبر: 546152
تاریخ انتشار :

8 داستان عجیب از زندگی امام رضا(ع)/ از با خبر بودن از تقدیر خویش تا لطف بی‌منت به فقرا

8 داستان عجیب از زندگی امام رضا(ع)/ از با خبر بودن از تقدیر خویش تا لطف بی‌منت به فقرا
پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

به گزارش نامه نیوز، زندگانی حضرت امام رضا پر است از لحظاتی نورانی و شگفت انگیز که دل شیفتگان را می‌برد. خواندن برخی از این داستان‌های زیبا و آموزنده خالی از لطف نخواهد بود.
به مناسبت میلاد پر سعادت ثامن الائمه امام رضا(ع) چند داستان از زندگی امام هشتم(ع) را با هم مرور می‌کنیم:
8 داستان عجیب از زندگی امام رضا(ع)/ از با خبر بودن از تقدیر خویش تا لطف بی‌منت به فقرا
دوست و دشمن از امام راضی بودند
راوی می‌گوید به امام جواد(ع) گفتم: "بعضی‌ها می‌گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد."
گفت: "دروغ می‌گویند. پدرم را خداوند رضا نامید چون خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند."
گفتم:" مگر بقیه پدرانتان پسندیده‌ خدا و ائمه نبودند؟"
گفت:"چرا؟"
گفتم :"پس چه طور فقط او رضا شد؟"
گفت:" چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند."
وقتی امام(ع) از تقدیر خویش باخبر است
روز عجیبی بود. فرستاده مأمون خلیفه عباسی آمده بود تا امام را از مدینه به سوی خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانه های جدایی بودند. وقتی خواست با تربت پیامبر صلی الله علیه و آله وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایی را نداشت.
طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جای مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، امّا با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخی روی لب هایم نشست. امام فرمودند:
"خوب مرا نگاه کن!... حرکتم به سوی شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانی!... بدن من در کنار قبر هارون پدر مأمون دفن خواهد شد".
درسی از امام(ع) در مورد روابط زناشویی
رفته بودم ديدن امام، محاسن شان را رنگ کرده بودند، مشکي شده بود و زيبا! گفتم: مبارک باشد. فرمود: هميشه تميز و آراسته باش مخصوصا براي همسرت. تو دلت مي‌خواهد وقتي مي روي خانه همسرت را ناآراسته ببيني؟ گفت: نه يابن رسول ا...! علي بن موسي فرمود: او هم از تو چنين انتظاري دارد. اين کار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامني خانواده مي‌شود.
داستان عجیب شهادت امام رضا(ع)
مأمون دست برد چند دانه انگور خورد. تحکم کرد.
بخور دیگر!
امام حبه‌ اول را کند... . گذاشت در دهان مبارک. حبه‌ دوم ، حبه‌ سوم... .
جگرش سوخت. خوشه افتاد پایین....
ردا را کشید روی سر، بلند شد.
مأمون گفت :"پسر عمو! کجا می‌روی؟"
به جایی که تو مرا فرستادی....
ما دوستان خود را فراموش نمی‌کنیم
تنگ دست بودم و روزگارم به سختی می گذشت. یکی از طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا را ببینم. می‌خواستم خواهش کنم که وساطت کنند و از او بخواهد که مدتی صبر کند.
زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه ای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریا آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا اشاره کردند که گوشه سجاده‌ای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته ای هم کنار پول ها قرار داشت. یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمد رسول اللّه ، علی ولی اللّه ». و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیّه اش هم خرجی خانواده ات است».
لطف بی‌منت امام(ع) به فقرا
كجايي مرد خراساني؟ صدايش از پشت در مي آمد. دستش را از لاي در آورد بيرون. يك كيسه پر از طلا.
اين ها را بگير و برو، نمي خواهم ببينمت.
گرفت و رفت. پرسيدند :"خطايي كرده بود؟" گفت: "نه،اگر مرا مي ديد خجالت مي كشيد."
لطف امام(ع) به دانشمندان
احمدبن محمدبن ابی نصربزنطی، که خود از علما و دانشمندان عصر خویش بود، بالاخره بعد از مراسله های زیادی که بین او و امام ردّ و بدل شد و سؤالاتی که کرد و جوابهایی که شنید، معتقد به امامت حضرت رضا شد. روزی به امام گفت: «من میـل دارم در مواقعی که مانعـی در کار نیست و رفت وآمد من از نظر دستگاه حکومت اشکالی تولید نمی‌کند شخصاً به خانه شما بیایم و حضوراً استفاده کنم.»
یک روز، آخر وقت، امام رضا مرکب شخصی خود را فرستاد و بزنطی را پیش خود خواند. آن شب تا نیمه‌های شب به سؤال و جوابهای علمی گذشت. مرتباً بزنطی مشکلات خویش را می‌پرسید و امام جواب می‌داد. بزنطی از این موقعیت که نصیبش شده بود به خود می‌بالید و از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید.
شب گذشت و موقع خواب شد. امام خدمتکار را طلب کرد و فرمود: «همان بستر شخصی مرا که خودم درآن می­خوابم بیاور برای بزنطی بگستران تا استراحت کند.»
ما خانواده‌ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم
مرد گفت: سفر سختی بود. یک ماه طول کشید.
امام رضا علیه السلام فرمودند: خوش آمدی!
ببخشید که دیروقت رسیدم. بی پناه بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم.
امام لبخندی زدند و فرمودند: با ما تعارف نکن! ما خانواده‌ای میهمان دوست هستیم.
در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: شرمنده ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی‌انداختم.
امام در حالی که با تکه پارچه ای، روغن را از دستش پاک می کرد، فرمودند: ما خانواده ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم.
منبع:خبرفوری

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    پیشنهاد ما

    دیگر رسانه ها