کد خبر: 523972
تاریخ انتشار :

آقای رییس متاهل مهناز را وقتی کسی نبود به شرکت کشاند/ حرفش نفسم را بند آورد !

پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :

به گزارش نامه نیوز، مادرم ساکش را بسته بود که برود. پدرم ورشکست شده و همه دارایی اش را از دست داده بود. «مهناز» در مرکز مشاوره آرامش پلیس گفت که تا چند ماه قبل سوار گران ترین خودروها می شدیم، فروشگاه که می رفتیم آن قدر خرید می کردیم که فیش پرداخت، هوش از سر می برد اما با لبخندی کارت عابر بانک را به فروشنده می دادیم و بدون هیچ غصه ای آن را پرداخت می کردیم اما به یک باره ورق برگشت و نه تنها از آن همه ثروت خبری نبود بلکه روز به روز شرایط روحی ما هم بحرانی تر می شد.

مادرم بهانه گیر شده بود و من و برادرم که تاکنون در ناز و نعمت بودیم انگار از خواب پریده باشیم. در آن لحظه فریاد زدم بس کنید دیگر. به جای قهر و دعوا کاری کنیم، گفتم من دنبال کار می روم و...

آن ها مات و مبهوت به من نگاه می کردند. این من بودم! همان مهناز که صبح تا شب دنبال آخرین مدل های لباس بود و پول در جیبش صبوری نمی کرد. لباس هایم را پوشیدم و سرگردان در خیابان به راه افتادم. دیدم عده ای پشت ویترین یک مغازه ایستاده اند، کنجکاو شدم ببینم چیست! آگهی برای کار بود. با شماره ای که نوشته بود تماس گرفتم. خانمی گوشی را برداشت و گفت یک ساعت دیگر آن جا باشم.

در چشم به هم زدنی به عنوان کارشناس فروش استخدام شدم چون روابط عمومی خوبی داشتم. خیلی سریع در بین مشتری ها جا باز کردم، مورد اعتماد رئیس شرکت هم قرار گرفتم، به گونه ای که مرا در جریان امور کاری می گذاشت. با درآمدی که داشتم، می توانستم در هزینه های منزل به والدینم کمک کنم. حالا دیگر آرامش به خانه ما برگشته بود چون مادرم هم سر کار می رفت و پدرم دوباره کارش را از سر گرفته بود. پدرم بارها گفته بود بعد از این که اوضاع مالی مان خوب شود می توانم از کارم استعفا دهم چون دوست نداشت دختر دردانه اش سختی بکشد. یک روز که در شرکت تنها بودم، رئیس مرا صدا کرد و گفت به دلیل عملکردی که از خودم نشان داده ام حقوق مرا افزایش خواهد داد. مدتی از این ماجرا گذشت. یک روز که در دفتر نشسته بودم، یک خانم وارد اتاق شد و بدون این که خودش را معرفی کند، گفت: خانم مهناز شما هستید؟ گفتم بله، شما؟ گفت: من، همسر آقای رئیس هستم. به احترامش از جا بلند شدم. او محکم دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: شنیدم که شما مدیر عامل هستین...

گفتم: بله؟ گفت: بعداً می فهمی و رفت. رئیس با چهره ای بر افروخته در مقابل در اتاق من ایستاده بود. دعوای شدیدی بین آن دو صورت گرفت. انگار تماس ها و پیامک های من که برای موضوع های کاری بود دردسر ساز شده و همسر آقای رئیس را حساس کرده بود. از جایم بلند شدم و کیفم را برداشتم. کلید اتاق را به رئیس دادم و گفتم: استعفای مرا قبول کنید من نمی خواهم باعث دعواها و اختلافات خانوادگی شما باشم.

رئیس چون از اوضاع اقتصادی خانواده ام با خبر بود مانع رفتن من شد و رو به همسرش گفت: برویم داخل اتاق تا با هم حرف بزنیم. اما همین موضوع به شک بیشتر همسر رئیس دامن زد. از آن پس من سعی می کردم تا حد ضرورت از تماس تلفنی خودداری کنم و این گونه امور را به منشی شرکت سپردم.

یک روز همکارم گفت که به اتاق رئیس بروم. همکارانم برای من جشن تولد گرفته و غافلگیرم کرده بودند. آن شب از طرف همکاران به یک شام در رستوران دعوت شدم. بعد از خوردن شام، رئیس شرکت می خواست مرا به خانه برساند اما مخالف بودم که در نهایت با اصرارش پذیرفتم.

در راه بابت رفتار همسرش عذرخواهی و شروع به درد دل کرد و از اختلافات خانوادگی اش گفت. من هم سعی کردم با او همدلی کنم. با خودم می گفتم او مرد مورد اعتمادی است و اتفاقی نمی افتد اما کم کم رابطه ما صمیمی تر شد، گاهی با هم برای شام بیرون می رفتیم و گاهی هم مرا به منزل می رساند.

هشت ماه از حضور من در این شرکت می گذشت که یک روز رئیس پیام داد که می خواهد مرا ببیند و از من خواست ساعت 14 به شرکت بروم. آن موقع زمانی بود که شرکت در شیفت عصر تعطیل می شد و همکاران برای استراحت به منزل می رفتند. وقتی رفتم در شرکت بسته بود. رئیس در را باز کرد. به سمت اتاقش رفتم و به عادت همیشگی در را بستم اما گفت، کسی در شرکت نیست در را باز بگذارم.

آن روز، روز کاری ام نبود و با لباس غیر رسمی به اداره رفته بودم. کمی درباره مسائل کاری صحبت کردیم. اما این بار نگاهش با همیشه متفاوت بود، چشمانش برق می زد و لبخند از لبش محو نمی شد. او متأهل بود اما گفت که به من علاقه مند شده است. ترس تمام وجودم را گرفته و نفسم بند آمده بود. در این لحظه صدای زنگ آیفون به صدا درآمد. بلند شدم که در را باز کنم و می خواست مانع شود اما خودم را به آیفون رساندم و در را باز کردم. بعد از یک سال کار در شرکت فهمیدم رشد و پیشرفت من به دلیل رفتار حرفه ای نبوده، بلکه رئیس در ذهنش افکار شوم و پلیدی می پرورانده است ...

منبع: نوداد

دیدگاه تان را بنویسید

 

نیازمندی ها

پیشنهاد ما

دیگر رسانه ها