دلنوشته هایی از عراق؛
دفتر اول ؛ دل من سوخته از آه نفس های غریب
پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :
مصطفی صادقی: غم عجیبی در دلش دارد این کوفه و نجف. یک جور غم، درست شبیه آن وقت هایی که بغ کرده ای و گلویت باد کرده است . تو را پرت می کند به گودال تاریخ ، دلت تکان می خورد، دلت می ریزد. باورش سخت است ،خیلی سخت. تو درست همانجا ایستاده ای، همانجا نفس می کشی که حضرت امیر می ایستاده ، نفس می کشیده ، درست همانجا، آری درست همانجا! اینجا زمین عجیبی است ، یک وادی با وفا . لااقل به امیرالمومنین که وفادار بوده، تا همین امروز. هر چه او در دل این وادی ، به چاه هایش درد دل کرده تا همین امروز مانند یک راز بزرگ در دل زمین های این شهر مانده است. با من بخوان: « إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا وَقَالَ الْإِنْسَانُ مَا لَهَا يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَى لَهَا » "هنگامیکه زمین با زلزله مخصوص خود لرزانده شود، و زمین بارهایش را بیرون افکند، و آدمی گوید، آن را چه شده است، در آن روز زمین خبرهایش را باز گوید. مسلما از آن روست که پروردگارت به آن الهام کرده است." اما چرا این وادی به این باوفایی مردمانی آنچنان بی وفا داشته ؟ و چه کارنامه تیره و تاری ! درست همینجاست که غم عالم بر دلت می نشیند.دردانه ای مهمانت باشد و آنقدر بی وفایی کنی ! با علی باشی و برای علی نباشی؟ وا اسفا! درست همینجای داستان است که دلت میگرد، آخر باید زبان در کام بگیری و هیچ نگویی. حالا وقت این حرف ها نیست ، این را خیلی ها اینجا می گویند. می گویند حساب بی وفایی های مردمان وقت کوفه بماند به وقتش. آنکه باید منتقم باشد از راه می رسد . این را از آن زمان که مصیبت های شیعه را در روضه ها شنیده ایم و برایش گریسته ایم به ما گفته اند. قول معصوم است و اصلا قرار هم بر همین است. اینجا هم همه همین را می گویند.
زمین ما و زمین او! بیایید با هم به گودال تاریخ برویم . از همینجا پرت شویم به همان سال ها که دل شیعه خون شد . از اینجا شروع کنیم : ... و کسی از مخلوقات چه می داند آن روز چه بر سر این شهر گذشته و لابد فقط خداست که می داند سانت به سانت زمین این وادی چه غمی داشته وقتی عزیز زهرا(س)برای آخرین نماز جماعت قدم از قدم بر می داشته. با من بخوان : « قل اعوذ برب الفلق »؛ بگو پناه میبرم به پروردگار سپیده دم! راستش را بخواهی اینجا به کوفه که می رسی خیلی ها دل دل می کنند که شاید دل زمانه به رحم آمده و تصویری از علی را در چشمشان پدیدار سازد. خیلی ها به اینجا که وارد می شوند خودشان را هل می دهند به همان سال های دور ،آخر بوی علی می دهد اینجا ، این را همه می گویند اینجا! من اما حکایتی دیگر دارم با دل خودم.هر لحظه اینجا دل دل می کنم تا آن عفلقی را ببینم. همان ملعون که فرق فخر زمانه را شکافت. من اینجا با همه فرق دارم . خدای من خدای من ! بیا و مرا ببر به همان سال به همان ماه به همان روز به همان ساعت مرا تنها بگذار با پسر ملجم ! بگذار من بمانم و او او بماند و من! تنهای تنهای تنها. بگذار تا قسمش دهم به هر چه و هر که قبولش دارد بگذار به او بگویم : این من و این سر من! آخر چرا علی ، چرا فرق علی؟ بیا و هزار هزار بار فرق مرا بشکاف! آخر چرا علی! دردانه تر از او مگر هست؟ آخر چرا علی ، آخر چرا علی؟!
تو باور کن! اینجا شهر عجیبی است ، اینجا باور همه چیز سخت است. اما نه ! تو باید باور کنی ، همه چیز همینجا اتفاق افتاده درست همینجا، باور کن! بیا و از این شهر بگذر. با همان گلوی باد کرده ، با همان دل بغ کرده. حکایت کوفه و نجف تمام شد. باقی ماجرا بماند برای کربلا . جایی که برای بار اول خواهم دید.
غروب شانزدهم صفر نجف/ کوفه
دیدگاه تان را بنویسید