عضو اسبق سازمان مجاهدین خلق:این ادعا را که تحت تاثیر شریعتی بودیم،قبول ندارم/ قبل از دادگاه گلسرخی مردم،مبارزین علیه رژیم شاه را لو می دادند
پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز (namehnews.com) :
احمدرضا کریمی نویسنده کتاب «شرح و تاریخچه سازمان مجاهدین خلق ایران» است اما علت شهرتش نه به دلیل نوشتن این کتاب بلکه برای آن بود که اولین مصاحبه تلویویونی را به عنوان عضو اسبق سازمان مجاهدین انجام داد و ناگفته هایی از پشت پرده سازمان به ویژه ارتباط با رژیم صدام را برای مردم بیان کرد.
این پژوهشگر گفت: رجوی در سال 61 اعلام کرد « ما نیاز به اجرای یک عملیات داشتیم و اولین عملیات ما نظام را بی آینده می کرد و بی آینده هم کرد». در واقع با این جمله مسئولیت حادثه هفتم تیر را برعهده گرفت.
اما این پژوهشگر در مرکز اسناد انقلاب اسلامی به نکات مهمی دیگری هم اشاره کرد که نشان می دهد منافقین از همان روزهای اول انقلاب رویکردی تروریستی داشتند و در برخی ترورها به گروهک فرقان خط می دادند.
مشروح گفتوگو با احمدرضا کریمی را در ادامه بخوانید:
گفته می شود سازمان مجاهدین خلق به شدت تحت تاثیر کتاب های دکتر شریعتی بود. این سخن تا چه اندازه درست است؟
مطلقا درست نیست. دکتر شریعتی را نفی می کردند ولی در اوایل انقلاب این گونه وانمود می کردند که طرفدار دکتر شریعتی هستند. البته پس از فرار از ایران سلسله مقالاتی تند علیه دکتر شریعتی نوشتند.
آیا دکتر شریعتی مشی سازمان مجاهدین خلق را قبول داشت و مبارزه مسلحانه را تأیید می کرد؟
دکتر شریعتی به رغم اعتقاد شخصی و علائقی که به امثال حنیف نژاد و سعید محسن داشت، کلا مبارزه مسلحانه را رد می کرد.
ریشه این موضوع کجاست که بعد از انقلاب درباره «سازمان مجاهدین خلق»، «آرمان مستضعفین» و «فرقان» گفته می شد؟
فرقان و آرمان درست است. البته آرمان مستضعفین از سطح شریعتی بالاتر بود؛ علتش هم این بود که رهبری به نام باقر برزویی داشت که او را «حسین» صدا می کردند و باسواد و اهل تحلیل بود. آقای لاجوردی وقتی اعضای فرقان را گرفت، سربازجوی آنها بود و خوب هم بازجویی می کرد. در واقع این مسئولیت نخستین کار قضایی وی بود.
«گروهک فرقان» آیا واقعا تحت تاثیر شریعتی بودند؟
در واقع بله، البته اینها مشی خشونت آمیز خودشان را داشتند که از مجاهدین اقتباس کرده بودند.
فرقان روش خود را از مجاهدین اقتباس کرده بود؟
مشی مسلحانه و زور را از مجاهدین گرفته بودند. سازمان طی 28 ماه اول انقلاب این مشی را مخفی می کرد ولی فرقان نیازی به مخفی کردن نمی دید؛ آن هم به خاطر تک روی ها و تحمیل سلیقه های اکبر گودرزی و بقیه افراد بود. آدم هایی بودند که اکبر را از نظر اطلاعات تاریخی و حتی مذهبی در جیب خود می گذاشتند.
ولی در گروه فرقان بودند؟!
بله، به دلیل اینکه اتوریته افرادی مثل گودرزی را دیده بودند و می گفتند اگر او نباشد اصلا این جریان وجود ندارد. موضوع خیلی عجیب در مورد این ها که از ابتدا شنیدم و با یکی از دوستان سپاه هم صحبت کردم، سه تروری بود که انجام دادند ولی چون مطلقا نه ذهن شان به این سمت می رفت و نه شعور سیاسی اش را داشتند. تمام کسانی که ترور شدند، مثل آقایان مطهری و مفتح نقش تعیین کننده ای در آینده جمهوری اسلامی می توانستند داشته باشند. در ترور سرلشکر قرنی، حاج طرخانی و حاج مهدی عراقی فقط از طریق مجاهدین خط گرفته بودند.
چرا آقای قرنی؟
ببینید! قرنی برای بلوک شرق در آن دوران، اولویت اول حذف در کل منطقه خاورنزدیک و خاورمیانه بود.
به خاطر پرونده ای که قبل از انقلاب داشت ؟
او آدمی بود که بهروز بود. گفته می شد «استعفا داده و در منزلش به باغچه و گل ها می رسد» اما ترور او خیلی پیچیده بود. آدمی مثل او دائما می توانست بازتولید کند. کافی بود که هفته ای یک جلسه با افسران مختلف داشته باشد. به غیر از او، عراقی و پسرش ترور شدند که بعدها گفتند «می خواستند مهدیان را بزنند اما عراقی و پسرش هدف قرار گرفتند». درحالی که این طور نبود، آنها می دانستند همیشه عراقی سر کوچه آقای مهدیان در خیابان زمرد می ایستد تا او بیاید، سوار شود و با هم بروند.
درمورد حاج مهدی عراقی به چه دلیل منافقین خط این کار را دادند؟
معروف بود «امام از آقایان حاجی عراقی، مطهری و هاشمی حرف شنوی داشت». عذر می خواهم که از چنین تعبیری استفاده می کنم ولی بین خواص عینا به همین شیوه عنوان می شد. حاجی عراقی قبل از اینکه امام وارد نوفل لوشاتو شود، مسئول تدارکات آنجا شد. مثلا کسانی که می آمدند و تقاضای دیدار با امام را داشتند. از حاجی عراقی سوال می شد که آیا این ها در زندان بوده اند یا نبوده اند؟ جزو کدام بچه ها بوده اند؟ جزو معترضین به مجاهدین یا مخالفین با آنها؟ چون این اصطلاحات فرق می کرد.
از قضیه حاج مهدی عراقی دور شدیم.
مهمترین ترورها قرنی و حاجی عراقی بودند. این اطلاعات را مجاهدین داشتند، نه کسی دیگر. آیتی که خودکشی کرد، دو برادر به نام خانوادگی مرآت و فردی به نام نصیری کسانی بودند که نسبت به بچه های دیگر باسوادتر بودند و از این جهت امتیاز داشتند. من روی این قضیه اصرار داشتم که ترورها کار این گروه ابله نمی تواند باشد اما لاجوردی چون خودش بازجویی کرده بود، زیر بار نمی رفت که این افراد از جای دیگر خط گرفته اند. بعدها شنیده می شد که چند تن از این بچه های «فرقان» در مدرسه علوی درس خوانده اند که قطعا با معلمان شان (مثل محمد حیاتی از سران مجاهدین خلق) روابط عاطفی داشتند. اکبر تیز و باهوش بود و نقش افراد را می دانست. البته حماقت هایی هم داشتند، برای مثال در اطلاعیه هایی عنوان می کردند که رژیم ایران الان تحت نفود تعلیم امپریالیسم فرانسه است! چون امام در پاریس بود. کسی که این طوری تعبیر می کند، چرا باید قرنی را بکشد ...
شما به کلی نقش دکتر شریعتی را در ایدئولوژی سازمان مجاهدین نفی می کنید؟
در ضدروحانی بودن، حرفهای دکتر نقش داشت اما در بخش مربوط به مبارزه مسلحانه و ترور حرف هایی داشت و معتقد بود «اگر دست هر گروهی با عنوان اسلام برای ترور کردن باز باشد، به داخل خودشان هم کشیده می شود» و این هم شد.
اعضای سازمان مجاهدین خلق قبل از انقلاب در سیر مطالعاتی که در زندان داشتند، کتاب های دکتر شریعتی در افکارشان موثر نبود؟
کتاب های دکتر کلا از سیر مطالعاتی خارج شده بود.
سازمان و گروه های مسلح واقعا در پیروزی انقلاب و سرنگونی رژیم پهلوی چه اندازه نقش داشتند؟
سطح کار خیلی پایین بود.
مبارزات سازمان مجاهدین به چه شکل بود؟
به عنوان نمونه یک افسر وظیفه به نام امشاسپند به ما گفت «دو سه بار دیده طاهری به ساختمان کمیته مشترک ضدخرابکاری می رود». بعد این تصور غلط ایجاد شد که طاهری رئیس کمیته مشترک است درحالی که رئیس سازمان زندانها بود. وقتی سازمان مجاهدین او را کشتند، رژیم خیلی صدمه خورد اما امام گفت «یک آدم خبیث بد را از بین بردند، در مقابل چند تا از خودشان کشته». اگر اشتباه نکنم 4 نفر اعدام، دو نفر فراری و بقیه هم که تعدادشان کم نبود زندانی و حبس ابد شدند.
مردم با مبارزه مسلحانه سازمان مجاهدین خلق همراهی می کردند؟
همراهی که نمی کردند هیچ، طرف را هم می گرفتند، تحویل پلیس می دادند. در واقع قبل از دادگاه خسروگلسرخی مردم نقش عجیبی در لو دادن مبارزین داشتند. مثلا یکی به کلانتری اطلاع می داد که «مستاجر من تا فلان ساعت بیدار است و من به او مظنونم» افسر کلانتری هم به کمیته مشترک زنگ می زد، آنها می آمدند سوالات خاصی از صاحبخانه می پرسیدند، بعد می گفتند «قبل از این که بخواهیم کاری کنیم به شما می گوییم که مثلا به منزل برادرتان بروید و اینجا نباشید».
رژیم حماقت کرد و جریان دادگاه گلسرخی را پخش کرد که ده پانزده نفر طوری حرف می زدند که همه سخنان شان تعریف و تمجید از خاندان سلطنت و ابراز پشیمانی بود. در واقع آنها فکر می کردند چون کمیت آن طرف بیشتر است، حرفهای گلسرخی اثر ندارد اما اثر عکس داد. چریک های فدایی کتابی دارند که در آن چند عملیات را شرح داده اند. در آن راجع به اینکه به راحتی به سمت مردم تیراندازی میکردند گفته اند. ماموران داد می زدند «دزد، دزد یا مثلا قاتل، قاتل» و مردم دنبال چریک ها می کردند و با نزدیک شدن مردم، چریک ها شروع به تیراندازی می کردند. یعنی خود جریان مسلحانه هم عملا از مردم دور بود. ولی دادگاه گلسرخی خیلی در پیوند خوردن مبارزان مسلح و مردم تاثیر داشت.
بعد از انقلاب سازمان مجاهدین روش های متفاوتی را برای مواجهه با نظام پیش گرفت. اول به طور ظاهری همراهی کرد اما سلاح هایش را مخفی کرد و تحویل نداد. بعد سناریوی نفوذ کسانی همچون کشمیری و کلاهی را در دستورکار خود قرار داد. این طراحی ها واقعا با یک تحلیل دفعی انجام شد یعنی بعد از 22 بهمن دور هم نشستند و تصمیم گرفتند یا اینکه واقعا یک فرآیند فکر شده ای بود و برنامه داشتند؟
تعدادی که رسما مجاهد بودند نه آنها که به میثمی وابسته بودند و بعد هم سعادتی با مهارت توانست جریان های مشابه را حذف کند، 150 نفر بیشتر نبودند.
این 150 نفر چه نقشی را بعد از 22 بهمن ایفاء کردند؟
سازمان دو مرکزیت داشت. یکی همان است که سازمان مجاهدین خلق ایران با همین عنوان از قبل در زندان تدارک دید و مسئولینی برای آموزش یا ارتباط با دیگران داشت. دوم تشکیلات مخفی بود که ظاهر نمی شد. اولین فردی هم که این را از من شنید مهندس غرضی و بچه هایی بودند که با او همکاری می کردند. گفتم اینها یک کمیته مرکزی مخفی دارند که آدم هایش هیچ وقت عریان نمی شوند و جایی سخنرانی نمی کنند. این ویژگی هایی بود که به نظر من می رسید.
این افراد چه کسانی بودند؟
محمد ضابطی، مهدی برایی، فاضل مصلحتی (همان فاضل البصطام عراقی)، مهدی افتخاری، حسین ابریشم چی و یکی هم از مهدوی ها بودند. این تغییرات و سازماندهی ها در زندان صورت گرفت.
همان سال 54 بود؟
خیر. آقای منتظری می گوید «در زندان یک روز موسی خیابانی آمد و به من گفت که انگار جدی جدی دارد انقلاب صورت می گیرد». ظاهرا مسعود رجوی هم با آقای لاهوتی حرف زده بود و جواب هر دوی اینها شبیه بود. موسی خیابانی به آقای منتظری می گوید «آمدیم و امروز انقلاب پیروز شد. شما هم که تجربه حکومت داری ندارید ولی ما برای این چیزها در زندان کار کرده ایم. خودمان را ساخته ایم و مجهز کرده ایم. می دانیم که با اقشار مختلف چگونه باید برخورد کرد» اما آقای منتظری می گوید «اعتماد جامعه نسبت به شما سلب شده است بنابراین موفق نمی شوید». دیگران هم چنین جواب هایی را قاعدتا باید داده باشند. آن چیزی که به اسم مرکزیت مطرح شده بود، یک رهبری مرکب از مسعود رجوی، موسی خیابانی و عباس داوری بود. بعد از ماجرای سعادتی و گرفتنش که پیش آمد، به منظور تجلیل از وی و انجام یک اقدام نمادین، داوری را کنار گذاشتند و سعادتی جایگزین او شد. علت اعدامش همین امر بود، نه آنکه در ترور کچویی نقش داشته است. در مجموع سازمان مجاهدین سه نفر را برای رهبری گذاشت، تعدادی هم در لیست مخفی بودند. کار اصلی آن لیست مخفی حفظ غنیمت ها (سلاح ها) و جریان نفوذ بود. بنی صدر در آن زمان حرف سازمان را تائید می کرد. آنها می گفتند 28 ماه فعالیت مسالمت آمیز کردیم و رژیم ما را به جایی کشاند که دست به فاز نظامی زدیم. فکر می کنم مرحوم کچویی آبان یا آذر 59 بعد از اینکه انبار بخارایی لو رفت و سلاح پیدا شد گفت «یک چیزهایی دست ما آمده، از جمله کتاب های چاپ شده برش نخورده» که یکی از این کتاب ها را به من داد.
کتاب درباره چه موضوعی بود؟
آموزش جنگ چریکی شهری که متن جدیدی هم داشت. من که شامه نداشتم ولی مرحوم کچویی گفت که «بوی مرکب تازه چاپ می دهد». چون این کاره و صحاف بود. غیر از این مورد اساسا چرا نفوذ را راه انداختند؟ که نمونه اش کلاهی در حزب جمهوری اسلامی بود. انتخاب ها خیلی دقیق بود.
کلاهی خودش جزو سازمان بود یا نبود؟
بله. بود ولی خودش را حزب اللهی وانمود می کرد.
شما او را می شناختید؟
خیر. او دانشجوی برق دانشگاه علم و صنعت بود. آدم هایی مثل کلاهی را عضوگیری می کردند، توان و مهارت هایشان را با پرسش نامه های خاصی می سنجیدند. توان کلاهی آن چنان بالا بود که تشکیل جلسات حزب جمهوری را انجام می داد. او به اعضا زنگ می زد و می دانست چه کسانی می آیند و چه کسانی نمی آیند.
آیا واقعا سازمان ارتباط ارگانیک با روس ها (شوروی) داشت؟
بدیع زادگان سالهای 49 و 59 مسئول برقراری ارتباطات در اروپا بود و به سفارتخانه های مختلف می رفت و از همه جواب منفی می شنید. می گفتند که ما یک جریان مبارز هستیم و می خواهیم حمایت شما را داشته باشیم. حتی به سفارت کوبا رفتند. فقط این سفارتخانه ها یکسری کاتالوگ به زبان فارسی داشتند راجع به شناخت کشورشان که به افراد می دادند . نقطه نظرشان از نظر سیاسی با چریک های فدایی یکی بود که شوروی و اردوگاه شرق را از غرب جدا می کردند و بلوک چپ را به رسمیت می شناختند .
در حادثه هفت تیر نقش سازمان کاملا مسجل است؟
سازمان رسما هیچکدام از این ها را نپذیرفت ولی مسعود رجوی اولین بار در «جمع بندی یکساله» بعد از کشته شدن موسی خیابانی، عنوان می کند «ما نیاز به اجرای یک عملیات داشتیم و اولین عملیات ما نظام را بی آینده می کرد و بی آینده هم کرد». به خاطر همین اسم آن را عملیات «الله اکبر» گذاشتند. در یک جایی بعد از جدا شدن از بنی صدر می گوید «خود بنی صدر می گفت تا فلانی و فلانی هم کشته نشوند»، نمی شود با توجه به ویژگی های بنی صدر من نمی توانم این حرف را باور کنم، محمد جعفری یعنی مدیر مسئول روزنامه انقلاب اسلامی نزدیک ترین آدم به بنی صدر بود که سال 65 آزاد شد. من این ویژگی ها را از دکتر جعفری شنیدم چون در دوره خاصی با هم در زندان بودیم. دکتر جعفری می گفت «حبیبی و بنی صدر آدم های سبک و هرزه گو نیستند ولی آدم هایی مثل قطب زاده دنبال سر کار گذاشتن و جک تعریف کردناند». بنی صدر در دورانی توسط دکتر تکمیل همایون مخفی بود که بعد او را به نواب صفوی و انتظاریون سپردند و مجاهدین بنی صدر و دخترش فیروزه را در خانه های مخفی خویش جای دادند. از همان زمان ارتباطات با آدم های متفرقه مثل نواب صفوی یا انتظاریون هم قطع شد. مجاهدین می گویند «دیگر ما می دانیم چگونه کار کنیم». رجوی در طول مدتی که با بنی صدر و دخترش بود، فیروزه را شیفته خودش کرد. کسی در اروپا رجوی را نمی شناخت اما بنی صدر را می شناختند. برای همین هم بود که بنی صدر می گفت «من رئیس جمهور قانونی ایران هستم و شورای ملی مقاومت را تأسیس کردم و نخست وزیر من هم فلانی (رجوی) است».
فرآیند جذب بنی صدر چگونه اتفاق افتاد؟
جذب بنی صدر در اثر ضدیت با حرکت های خیلی تند و غیرقابل دفاع جریان مقابلش بود. اگر همه مثل امام با بنی صدر برخورد می کردند، اتفاقی نمی افتاد. در نامه اولی که 5 امضا دارد و در یکی از جلدهای خاطرات آقای هاشمی هم آمده، اعلام شده که «به آنچه ما اعتقاد داریم، بنی صدر اعتقاد ندارد». امام این حرف ها را نمی پذیرفت و می خواست اولین رئیس جمهور ایران حفظ شود. برای همین ملاقات های خصوصی اش را قطع کرده بود و این ها در همان نامه گله می کنند که شما ما را نمی پذیرید. ما حرف هایی برای گفتن داریم. بعد امام جمعه ها واسطه شدند. آقایان دستغیب، صدوقی، طاهری و مدنی نزد امام رفتند که اسلام دارد از بین می رود. بعد از حدود گذشت یک سال که امام روی بعضی مسائل حساس شد، گفت هیات تعیین کنید. آقای محمد یزدی از مجلس، آقای مهدوی کنی به عنوان نماینده امام و دولت و آقای اشراقی از طرف بنی صدر جلساتی گذاشتند و در این جلسات به نتیجه نرسیدند. آقای اشراقی شرح می دهد که ما به تفاهم می رسیدیم و وقتی به بنی صدر می گفتیم قبول نمی کرد. دو سه تا از این کارها که کرد، موجب شد که امام به او سوءظن پیدا کند.
شخصیت خودش هم باعث می شد.
در گزارش سی.آی.ای. آمریکا مطلبی جالب در توصیف بنی صدر وجود دارد، شخصی در قالب نماینده یک شرکت به بنی صدر مراجعه می کند و به طور مادام العمر مبلغ هزار دلار را برای گرفتن مشاوره اقتصادی برای او حقوق و مقرری تعیین می کند»، این شخص درباره کیش شخصیت بنی صدر می گوید «کسی که با بنی صدر کار می کند باید بپذیرد که او سر است.»
یعنی شما معتقدید خود بنی صدر اعتقادی به مجاهدین نداشت؟
یکی از دلایل رأی بالای مردم به بنی صدر، سخنرانی هایی بود که در آنها شدیدا به مجاهدین و افکار آنها و موضوع سعادتی حمله می کرد. آیت و فارسی در تبلیغات سوء علیه بنی صدر نقش قاطعی داشتند. ماجرایی پیش آمد که می گفتند ممکن است آیت را از حزب بیرونش کنند ولی چنین کاری را نکردند. البته استبداد تشکیلاتی و قلدرمآبی سران سازمان-چه مسلمان و چه مارکسیست- برای همه بچه های مسلمان در داخل و خارج روشن بود. تقی شهرام در روزهای آخر حضور در سازمان می خواست آقای بهشتی را به خاطر نفوذ کلامش در نیروهای مسلمان ترور کند. دکتر رضا رئیس طوسی، دکتر حسین رفیعی و دکتر نوحی در جواب به بیانیه شهرام اطلاعیه ای تحت عنوان اعضای سازمان مجاهدین دادند.
قبل از انقلاب بخشی از روحانیت مثل آقایان لاهوتی و طالقانی با سازمان مجاهدین ارتباط داشتند.
همه روحانیت مبارز و همه کسانی که تحت عنوان زندانی سیاسی مسلمان دستگیر می شدند به سازمان سمپاتی داشتند و با آن همراه بودند. خادمی گلپایگانی عضو سازمان بود که آقای مهدوی کنی در مراسمی از او تعریف کرد و گفت «وقتی اولین بار بعد از شکنجه مرا آوردند، در سلول روی زمین نمی توانستم راه بروم، او کنار من بود و آیاتی از قرآن را خواند که من آرام شدم. رابطه ما با این ها این جوری بود. همه اش این نیست که ما اشتباه کرده باشیم و سخت گرفته باشیم.»
از چه زمانی فاصله بین سازمان و روحانیت شروع شد.
بعد از مصاحبه خلیل دزفولی، اخباری -که از طریق مهدی بخارایی به زندان رسید- و ماجرای شریف واقفی.
چه شد که اصلا مسعود رجوی به عراق رفت و با صدام همکاری کرد؟
با صدام مدت ها پیش بسته بود. مصاحبه ای با نشریه «چشم انداز ایران» شد که باارزش است، سعید شاهسوندی می گوید «در بخشی از کردستان عراق مستقر بودم که قرار بود مجاهدین آنجا به فعالیت بپردازند؛ هنوز جابجا نشده بودیم یکبار یک نفر را به آنجا آوردند که من از او در خانه مان نگهداری کنم بعدا فهمیدم که نامش محمدرضا کلاهی است. چندی بعد که تحویلش دادیم یک نفر با خانواده اش آمد که بعدا فهمیدم او کشمیری است. بعد از آن فخارزاده هم که قدوسی را منفجر کرد، آمد». سعید شاهسوندی عضو تیم رهبری نفوذی ها بود یا میزان اعتماد به او بالا بود که فوق سری ترین آدم ها را دست او می سپردند. در حالی که مدعی است «از همان اول من و مسعود به هم می پریدیم».
چرا مسعود رجوی و صدام با هم بستند؟
اولا اردوگاه فلسطین جایی در بغداد بود. درحالی که بچه های آنجا فکر می کردند اردوگاه ها یا در لبنان یا در سوریه است. فیلم هایی را که گرفته شد، در ابتدا یک خانم آمریکایی پیدا کرد و بعد یک آقایی که همان موقع در عراق بود با آن خانم صحبت کرد و یک نسخه از او گرفت. فیلم هایی بود که نشان می داد «مجاهدین به عراقی ها اطلاعات می دهند و پول می گیرند».
که ترجمه و از تلویزیون پخش شد؟
بله ولی در تلویزیون خیلی بد پخش شد. خود آقا مرتضی این را خیلی خوب تنظیم کرده بود. اولین چیزی که آنجا ضبط و پخش می شود، برای اردیبهشت 59 است. در همان اتاق، یک عضو سازمان از انتخابات تهران گزارش می دهد که فخرالدین حجازی رای اول را آورده است که طرف مقابل از موضع فخرالدین حجازی می پرسد و عضو سازمان می گوید مورد خاصی ندارد که بخواهیم صفتی برایش بگوییم.
آن موقع سازمان با حزب بعث به صورت مارکسیستی ارتباط داشت؟
ارتباط سازمان با آنها، به خاطر این بوده که در یک جریاناتی می توانستند امکاناتی از آنها بگیرند. مثلا مرتضی هودشتیان را به عراق فرستاد اما بعد او را زیر شکنجه کشتند. هودشتیان مبتکر وسایل بیسیم و ذهن و مغزش پر از الکترونیک بود. به دلیل اینکه به کار فنی اش نیاز داشتند این فرصت ایجاد نشده بود که آموزش های مختلف را به او بدهند. این ها در همان جایی که در بغداد داشتند، گاهی جوک از او می شنیدند و رفتارش خیلی انقلابی نبود، محسن فاضل که مسئول آنها بوده می گوید «او نفوذی ساواک است» بنابراین او را شکنجه دادند. وقتی این سازمان که می تواند یک نفر عضو خودش را این طوری شکنجه دهد که به مرگ منتهی شود و عراقی ها در جزئیات کارهایشان هم هستند، چه نوع رابطه ای باید بین آنها باشد که با آزادی بتوانند چنین کارهایی را انجام دهند.
پس ارتباط رجوی با صدام بعد از رفتنش از ایران نبود بلکه از سال 59 با هم ارتباط داشتند؟
به ما گفتند «ارتباط من و فاضل البصطام به دلیل قلمی بود که ما داشتیم». آن موقع مرا به رسمیت نمی شناختند و قرار بود اگر کاری کردیم و سازمان تائید کرد اعلامیه را به نام سازمان بدهیم ولی اگر سازمان تائید نکرد، ندهیم که اواخر همان سال در بهمن فهمیدم که دنبال کشتن من هستند.
چه سالی؟
51.
یعنی حتی سازمان قبل از سال 54 هم تسویه های درون گروهی خود را آغاز کرده بود و این موضوع مسبوق به سابقه است؟
جواد سعیدی را اولین بار من مطرح کردم. او کسی بود که در ترورش مجید هم شرکت داشت. نوشتن این مطالب در کتاب برای آگاهی مردم و نسل جوان ضروری است که عنوان شود افرادی را به عنوان میزان فعالیت تشکیلاتی پذیرفته بودند که باید بر مبنای همان قواعد باشند.
پس در واقع گلسرخی قربانی همان قواعد شد؟
اصلا خودش این چیزها را قبول و خودش شرکت داشت. بهرام تیر به سر جواد سعیدی زد. به رضا رضایی که فرار کرد، مشکوک بود. گفت این عوض شده.
سعیدی با چه کسی ارتباط داشت؟
آن موقع عنوان یک گروه «بازار و روحانیت» بود که رابط حنیف همین جواد سعیدی بود. آمدند و گفتند که دو تا فلسطینی با گذرنامه و مدارک شناسایی اردنی که معمولا بدین صورت بود، می آیند و می خواهند ملاقات کنند و درواقع یکسری اطلاعات درباره سازمان های مبارز در ایران می خواهند که فاضل باید از رابطی که دارد، بگیرد. در مقابل ما هم اطلاعاتی در مورد سازمانهای مختلف PLO (سازمان آزادیبخش) می خواستیم از آنها بپرسیم. اینها قراری در رستوران بالای کوچه ای تقاطع جنوب شرقی طالقانی- ولیعصر گذاشتند. رستوران مهاراجه و من مخالفت کردم و گفتم اگر تصمیم نحوه تماس با من باشد باید در حرکت باشیم. بنابراین یا اینها ماشین دارند و می آورند یا ما خودمان ماشین بیاوریم که آنها ماشین آوردند و یکبار هم ما ماشین آوردیم. و چند تا چاشنی بمب و دو تا اسلحه کمری به عنوان هدیه دادند که من تحویل خود بچه ها دادم. آن اطلاعات دقیق اقتصادی- نظامی- سیاسی بودند. ما در ارتش سمپاد زیاد داشتیم؛ افسران وظیفه در هر قسمتی بودند و می توانستیم اطلاعات را جمع کنیم. خودِ من فامیل هایی داشتم که مدیر قراردادهای مهندسی ارتش بودند.
هویت سازمانی شما را که نمی دانستند؟
آن دو به ظاهر فلسطینی می دانستند که ما جزو گروه هایی هستیم که به مجاهدین خلق نزدیکتریم. این اطلاعات را خواستند. من ابتدا چون عربی را در آن حد وارد هستم، گفتم اگر قرار است من تماس بگیرم.اما نپذیرفتند و روی اطمینان کامل فاضل که خودش عرب هست، گفتند او هم باشد که او هم بود. موقعی که ما دستگیر شدیم، یک ماه بعد بود. در بیمارستان 28 روز بستری بودم، می آمدند و یک چیزهایی به من می گفتند که من می گفتم «به خاطر اینکه این دانشجوی عراقی بود، این موارد را به من می بندید». تا یک نفر از وزارت خارجه آمد و در زندان برای من معلوم شد آن دو نفر که خود را فلسطینی معرفی کردند یک نفرشان کاردار سفارت عراق و یکی رایزن فرهنگی سفارت عراق بوده که نام اصلی شان فائق الخطیب و جعفر السودانی بود و ما برای عراق جاسوسی کردیم و اتهام مان هم جاسوسی است! اسم فلسطین که می آمد ما دل به دریا می زدیم.
دیدگاه تان را بنویسید